2737
2734
عنوان

شوشوم وقتی یه چیزی رو میدونه بهم نمیگه...

| مشاهده متن کامل بحث + 7490 بازدید | 26 پست
خب نگه. از اوضاع خانواده شوهرت می خوای خبردار بشی که چی بشه؟؟ مردا همشون همین طورن. به نظر من هرچی کمتر از اونا بدونی راحت تری... به روی خودت نیار. مهم نیست که. خانوادش هم متوجه بشن ایراد بچه خودشونه. من بعد از 8 سال فهمیدم هرچی از خانواده شوهر فاصله بگیرم بهتره. شوهر من یک کلمه هم از خانوادش نمی گه. اولا اذیت می شدم. الان حتی اگه بگه هم اهمیت نمی دم. مث خودش. اینطور خیلی راحت ترم. به جز وقتایی که یک ساعت قبل از رسیدنشون متوحه می شم دارن می آن خونمون!!! البته الن تصمیم گرفتم در این مواقع هم خیلی ساده بگم نمی دونستم داتید می آیید و ازشون پذیرایی مفصل نکنم (نه این که یک ساعته کار 2 روزه انجام بدم و خسته و کوفته مث کلفت مهمونداری کنم) بعضی ها باید متوجه عواقب کاراشون بشن
خدایا ممنون که مرا زن آفریدی و مادرم کردی تا لذت عشق واقعی را بچشم

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢

خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍

بیا اینم لینکش

ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

الناز جون منم با مریمی موافقم. کم محل کردن در کمال خونسردی تنها راه حله. یعنی حتی فکرتو مشغولشون نکنی. من که این رویه رو پیش گرفتم شوهرم به مشکل خورد. من مهندس عمرانم و چون علاقه دارم از قیمت ملک و ... اطلاعاتم از شوهرم خیلی بیشتره یا خانواده معمولا اگه می خوان خونه بخرن با من مشورت می کنن و من خونه های موردنظر رو می بینم و ... . چند وقت پیش خواهرشوهرم می خواست تهران خونه بخره (خودش شهرستانه) منم برخلاف همیشه که کلی وقت می ذارم هرچی میشنیدم خیلی خونسرد و با لبخند (مث اینکه من یه زنی هم که هیچی از این چیزا سر در نمی آرم) فقط گوش می دادم (شوهرم توقع داشت من مث همیشه با این بچه برم دنبال خونه و اونا بیان من براشون خونه هایی رو که دیدیم نشون بدم و ... - این کارم واسه خونداوه خودم بچه که نداشتم می کردم) منم خیلی ساده مث خنگا باهاشون رفتار کردم. یکی دو بار هم که مستقیم حرف می زدم می گفتم آره بهتره با فلانی (ش.هرم) برید و ... (شوهرم اصلا بلد نیست معامله کنه و ... ). چند ماه گذشته حتی یه قدم برنداشتن واسه خونه خریدن!!!! چون حتی از زیر این که باهاشون برم خونه ببینم در رفتم (مطمئنم اگه توتنایی خونه خریدن رو داتن حتی من خبردار نمی شدم) الان هم خیلی خوشحالم که باهاش مث خودش رفتار کردم. منم دیگه چیزی از خونوادم به شوهرم نمی گم. یعنی واقعا بی خیال شدم
خدایا ممنون که مرا زن آفریدی و مادرم کردی تا لذت عشق واقعی را بچشم
همسر منم دقیقا هم اینجوریه .ولی یه عادت بدی داره که هر کاری که خودمون انجام بدیم مثل خرید یا هر چیز دیگه سریع به خانوادش گزارش میده .انقد زود گزارش می ده که باورم نمیشه . ولی هیچی از خانواده خودش به من نمیگه البته برام اصلا مهم نیست .فقط لجم میگیره که همه زیر وبم زندگی منو به خانوادش میگه
2731
وای بامزی جان همسر منم همینه. یعنی من تو خیال یه تصمیم بگیرم سریع گزارشش داده می شه (حالا تصورشو بکن خیلی از تصمیم های آدم شرایط عملی شدنشون مهیا نمی شه... اونوقت باید به همه توضیح بدی)
خدایا ممنون که مرا زن آفریدی و مادرم کردی تا لذت عشق واقعی را بچشم
وای این پستو که خوندم داغ دلم تازه شد. شوهر منم دقیقا همینطوره . هیچی بروز نمیده با اینکه ما طبقه بالای خونه مادرشوهرم می شینیم. خیلی ناراحتم . چون از من انتظار داره خبرای خونواده ام رو بهش بگم ولی خودش هیچی نمیگه. کاش فقط هیچی نمیگفت جوری رفتار میکنه که یعنی در جریان نیست یا ادمو میپیچونه . حرصم میگیره اخه دور از جون ادم که خر نیست خیلی چیزا رو سوتی میدن آدم میفهمه ولی طوری رفتار میکنه که یعنی هیچ خبری نیست. این وقتا منم قاطی بازیش میشم و به روی خودم نمیارم ببینم تا کجا حماقت میکنه؟
وقتی هم که به روش بیاری خیلی خونسرد اول میزنه حاشا یا اگه نشه میگه میخواستم خود خانوادم بهت بگم یا گفتیم تا مطمئن نشیم به کسی چیزی نگیم! واقعا یعنی من براش یه کسی حساب میشم؟ یه بار بهش گفتم شما براتون عروس غریبه حساب میشه و پدر و مادر و داداشات فقط خانوادتن. (تو دلم هم گفتم منم که تا اخر عمر واست میمونم نه اونا) بهش برخورد ولی عین حقیقته. تازگیها هم دیگه خبرای خانوادم رو بهش نمیگم یا با چند روز تاخیر . چون خودش میگه اگه تو هم چیزی نگی من ناراحت نمیشم ولی میدونم که خیلی میسوزه! اگه هم چیزی رو متوجه بشم صبر میکنم تا حماقتاشو بکنه بعد در کمال خونسردی به روش میارمو حالشو میگیرم.
فکر کن مثلا چند پیش میخواستم واسه برادر شوهرم برن خاستگاری . خانواده عروس زنگ زدن از مامانم اینا تحقیق کنن . یعنی از 2 هفته قبل من میدونستم. تازه بحث و سرو صداشونم از طبقه پایین میومد ولی وقتی از شوهرم میپرسم چه خبره ؟ خودشو میزنه اون راه و میگه هیچی در مورد فلان چیزه. شبی که رفتن خاستگاری متوجه شدم. شوهرم تا اخر شب چنان نقشی واسه من بازی کرد که نگو. همیشه وقتی میریم طبقه بالا حتما سر راه باید با مامانش اینا احوالپرسی کنه که نکرد بهش میگم در و باز کن میگه نه سر شامن . حالا بعد! (حالا این شوهری که سر شامم باشن حتمن میره سلام میده و میاد) شب جمعه بود میگم بریم پایین حوصله مون سر رفته (میدونستم فقط برادر شوهرم هست و مامانش و باباشو اون داداشش نبودن ) میگه نه خستم . اونا هم خستن (کسی که همیشه خونه مامانشه داره اینو میگه ها!!) بعد خودش بجه رو برد پایین میگه ببرمش ببیننش! رفت و اومد میگم خوب کی پایین بود ؟ میگه خودشون بابام و علی نبودن! شب که دیگه برگشتن صدای مامانشم توی راه پله میومد . گفتم ااا مامان هم بیرون بود ؟ میگه نـــه . خلاصه 5 دقیقه بعد زنگ زدن مامانش بود گفت بگو بیاد پایین محمدرضا رو کارش داریم. رفت و بعد 1 ساعت که اومد گفت : میخوام یه خبر بهت بدم. اینقدر حرصم گرفته بود که نذاشتم حرفش تموم بشه گفتم چیه؟ رفتین واسه علی خاستگاری حالا جواب مثبت دادن میخوای بگی؟
2738
یه لحظه هنگ کرد . بعد گفت تو از کجا میدونی؟ گفتم من از 2 هفته قبل میدونستم. تازه از تو پله ها که تو درو بازنکردی با مامان و بابات حال و احوال کنی گفتم یه خبریه امشب و اخه من تو رو نشناسم دیگه؟ کاش اقایون هم اینو میدونستن ما خانوما خودمون اخر نقش بازی کردنیم . دیگه واسه ما فیلم بازی نکنن. اقا هیچی نگید. به خدا سنگین تره!!
وای چقدر دلم پر بود. شرمنده سرتونو درد آوردم!!
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز