مرحوم مادر بزرگم قصه اي در كودكي برايم تعريف می کرد كه بسيار زيباست. قصه ي دوستي يك خرس و هيزم شكن كه سالها در كوه با هم دوست بودند و با هم غذا مي خوردند. يك روز هيزم شكن براي ناهار آش پخت، خرس كه مي خواست آش را بخورد شروع كرد با زبانش ليس زدن و با سر و صداي زياد خوردن.
هيزم شكن كلافه شد و گفت: درست غذا بخور، حالم را به هم زدي با اين غذا خوردنت. خرس دیگر غذا نخورد و كنار رفت و صبر كرد هيزم شكن غذايش را تمام كند. بعد گفت: برو تبرت را بياور و بزن توي سر من. هیزم شکن گفت آخر برای چه؟ ما با هم دوست هستیم.
خرس گفت: همین که می گویم یا می زنی یا از بالای کوه تو را پرت می کنم! هیزم شکن ناچارا تبر را برداشت و بر سر خرس زد. خرس بیهوش شد. هیزم شکن فرار کرد و تا یکی دو سال سراغ خرس نرفت اما بعد از چند وقت متوجه شد که خرس سالم است. وقتی او را دید سلام و احوالپرسی کرد. گفت چقدر خوشحالم که می بینم حالت خوب است. اما خودت گفتی بزن وگرنه من که نمی خواستم بزنم.
خرس گفت: نگاه کن ببین زخم خوب شده یا نه؟ هیزم شکن نگاه کرد و گفت: بله خدا را شکر خوب خوب شده و حتی جایش هم نمانده.
خرس گفت: ولی جای زخم زبانی که زدی هنوز مانده، زخم تبر خوب شد ولی زخم زبان هنوز جایش مانده!
♦ *زبان نیشدار روح را بیمار می کند* توهین و تحقیر و نفرین و مقایسه نسبت به دیگران به خصوص اگر با کلمات زشتی همراه شود، در ذهن می مانند و وحشت ایجاد می کنند.
*مواظب زبان خود باشیم*