وقتی تو خونه مامان بزرگ پدریم باشم قشششنگ باید هرکاری بکنم حتی اگه موقعیتش نباشه مثلا امروز داشتم با عمم در مورد یه موضوع مهم حرف میزده و مامان بزرگم پاشد استکان خودشو ببره آشپز خونه بابامم بدون توجه به اینکه عمم داره حرف میزنه بهم هیی چشم غره میرفت که تو پاشووو از دست مامان بزرگت بگیر و خدااا نکرده من اگه این کارو نمیکردم تو جمع سرم داد میکشید جالبیش اینه که به خواهر خودش نمیگه (منو عمم با هم ۸ سال فاصله سنی داریم و اون ۲۵ سالشه) بعد از غذا که میخوایم سفره رو جمع کنیم عمم میشینه تا من کامل سفره رو جمع کنم جالب اینجاست که من اگه یه دیقه دیر بلند شم واسه جمع کردن سفره هییی چشم غره میره ولی به عمم هیچی نمیگه یه بار از عمم خواستم تا تو جمع کردن سفره کمکم کنه چننااان چشم غره ای رفت که انگار چی گفتم
من با اینکه کمک مامان بزرگم کنم مشکلی ندارم ولی اگه بخوام خونع اونیکی مامان بزرگم یعنی مامان مامانم کار کنم بابام هی متلک میندازه که خونه مامان من کار نمیکنی ولی اینجا واسه من فرفره شدییی و اونقدر میگه که گریه کنم خودشم من این مامان بزرگمو بیشتر دوست دارم خییلی مهربونه و مثل مامان بابام هی متلک نمیندازه
من از بابام متنفر نیستم اتفاقا تو فامیل همه به من میگن دختر باباش اونقدر که همو دوست داریم و مامانم میگه تو هوو منی
فقط این اخلاق بابامه که اذیتم میکه اونم خییییلی بگید چیکار کنم که بین خانواده خودشو مامانم فرق نزاره