🔴قسمت نوزدهم
. . . اما وقتی لب گشود انگار دنیا با همه ی بزرگی اش در دلم آوار شد.
- «ببین پسرم! اين عشق يك عشق ساده وكوچه بازاري نيست، عشق شما هوا و هوس نيست اما يك شرط دارم!»
دل و جرأتي پيدا كردم وگفتم:
«شرط شما را هرچه باشد قبول ميكنم.» پدر پروانه با اميدواري بيشتري گفت: «شرطم اين است كه هر طور شده بايد به درست ادامه دهي.» گفتم: «چشم قول ميدهم. اما من هم يك شرط دارم.» گذاشتن شرط و شروط از طرف من غیر منتظره بود. گفتم: «اگر اجازه دهيد مراسم عقدكنان که صورت گرفت، عروسي برای بعد جنگ بماند!»
حاج آقا باوفا خنديد وگفت: «اگر این جنگ شما تمام نشد چه؟»
گفتم: «ميدانيد حاج آقا، ما با دوستانمان پيمان بسته ايم كه تا پايان جنگ در جبهه باشيم و تا لشکر به ما نياز دارد در خدمت لشکر. اگر خدا توفيق شهادت را نصيبمان كرد آن موقع پروانه با مشكل مواجه نميشود.»
حاج آقا باوفا گفت: «ان شاء الله هيچ اتفاقي براي شما و همرزمانتان نميافتد. خدا خودش از همه مهربانتر است.»
زبانم از خوشحالي بند آمده بود و در پوست خود نميگنجيدم. خدا ميداند آن شب را تا صبح چگونه گذراندم. از شوق پلكهايم را روي هم نگذاشتم و تا صبح خوابم نبرد و مدام به ياد این شعر مولانا افتادم:
يك دست جام باده ويك دست جعد يار
رقصي چنين ميانه ی ميدانم آرزوست
مقدمات عروسی زودتر از آن چه فکرش را میکردم، مهیا شد و من هم چنان متحیر در کار خدا مانده بودم که چه طور این همه آسان، کار دشوار مرا هموار ساخت. اما هر چه فکر میکردم چیزی جز رنگ و بوی عنایت خدا را نمیدیدم. فرماندهی سپاه و چند نفر از بچه های پاسدار به همراه امام جمعه ی شهرمان مهمان مراسم عقد بودند. چند تن از مسؤولين شهر نیز دعوت داشتند. پروانه در لباس توري سفيدي که پوشيده بود تندیس زیبایی بود و نگاه به او مرا یاد گلبرگ میانداخت. آن چنان محو در زیبایی اش شده بودم تا مبادا ظرافتی در زیر دست و پای نگاهم گم شود. خطبه ی عقد که خوانده شد، به طبقه ی اول برگشتم و متلكپراكني بچه ها شروع شد. امام جمعه نيز دست كمي از دیگران نداشت و با لطيفه و حرفهاي شيريني كه ميزد، نمك متلكها را بيشتر ميكرد. آن شب را در خانه ی پروانه ماندم. باور آن لحظه برایم سخت بود. اما میدانستم که به فرموده ی قرآن خداوند از فضل خود مايحتاج ازدواجم را فراهم کرده بود و ايمانم صد چندان ميشد. چراغ حیاط که روشن شد، نورش را در حیاط پاشید. هر چه بین ما بود سکوت زنگدار شب بود، بی آن که کلمه ای بین ما رد و بدل شود. چند ساعتي كه با هم بوديم خودم را با نماز مشغول کردم تا شكر و عنايت الهي را سپاس گفته باشم. پروانه داشت با تعجب مرا میکاوید. وقتی حسابی حوصله اش سر رفت، رو به من گفت: «زاهد، نمیخواهی کمی حرف بزنی؟» و من تازه یادم افتاده بود که تنها نیستم. راستش حرفی جز جبهه و جنگ برای گفتن نداشتم. پروانه هم به شنیدن خاطرهای از جنگ بسنده کرد: «در پادگان شهيد باكري دزفول و گردان امام سجاد(ع) دورهی فرماندهي ميديديم تا به منطقه ی عملياتي برويم. در اين مدت خداوند توفيق داده بود تا با شهيدان بزرگواري چون سيد احمد حيدري موسوي، طاهر اسماعيلي، حبيب علي اشرفي و.... همرزم شوم. خدا شاهد است همه ی فضايل اخلاقي در وجود اين سه شهيد طلبه و روحاني خلاصه شده بود. هم چادر بودیم و همگروهان. گاهی وقتها که حالی دست میداد، نوحه هایي از حاج صادق آهنگران ميخواندم و بچه هاي گروهان سينه ميزدند. بعضي مواقع هم میشد که با هم شوخي ميكرديم: بچه ها امروز نور بالا میزنید! ان شاء الله شهید میشوید و من در تشییع جنازهتان از این نوحه ها خیلی میخوانم... خيلي از بچه ها هستند نه تنها از شهادت نميترسیدند، بلكه شبها در نمازهاي شبشان نيز دعا ميكردند تا خداوند شهادت را نصيبشان کند. موقع اعزام به منطقه ی عملياتي شهيد حبيب علي اشرفي رو به من گفت: «اگر ديدي من تركش يا گلوله خوردم و در حال جان دادنم، خواهش ميكنم صورت مرا به سمت بارگاه كربلاي امام حسين(ع) برگردان.» به شوخي گفتم: «تو شهيد شو من هر طرفی خواستي برميگردانم.» هنوز هم اين وصيت در ذهنم ماندگار است، اما بعدها ما را از هم جدا كردند. آنها به شلمچه رفتند و عمليات كربلاي 5 شروع شد و من به دلايلي نتوانستم در كنار آنها باشم. حبيب در هشتمين روز عمليات در نزديكي پتروشيمي بصره تير خورد و شهيد شد. اما چون بچه ها به دلايل نظامي حدود دويست متري از آن منطقه عقبنشيني كرده بودند، پيكر مطهرش در كنار خاكريز عراقي ها جا ماند.
وقتی بعد از چهار ماه من دوباره به منطقه ی هلالي شلمچه اعزام شدم، هر روز براي كنترل خط دشمن با دوربين خرگوشي به طرف عراقي ها نگاه ميكردم و هر روز چشمم به پيكر مطهر حبيب ميافتاد اما كاري از دستم برنميآمد چون قادر نبوديم او . . .
#اگر_پروانه_بودم_می_پریدم