2737
2734
عنوان

🔵 قسمت پنجم تا آخر

| مشاهده متن کامل بحث + 350 بازدید | 53 پست

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731



🔴قسمت هجدهم



...ناگهان پدر پروانه سکوت را شکست: «راستش اين اتفاق تأثير خاصی بر من گذاشته و بينشم نسبت به رزمنده ها عوض شده... از طرفي هم نتوانستم حريف تو و پروانه و مادرش شوم. باور كن من آدم بدي نيستم و نسبت به جنگ هم بي تفاوت... ولي تو هنوز پدر نشدهاي كه احساس مرا درك كني. من دخترم را دوست دارم. ميخواهم آينده ی او تأمين باشد، نگرانش نباشم. خودتان قضاوت كنيد من چگونه با شما كنار بیایم؟ نه شما را ميشناسم و نه ميدانم چگونه کسی هستید؟!»

دیگر طاقت نیاوردم. اشک هایم از گوشه ی چشمها تا توی زلف هایم میلغزید. انگار داشت جواز وصل صادر میشد. با زبان بیزبانی گفتم: «حاج آقا باوفا، من در يكي از روستاهاي دورافتاده ی هشترود به دنيا آمده ام. پدرم چوپان روستايمان بود و مرا هر روز به همراه خودش به صحرا ميبرد. با اين كه تحصيل درس برايم ميسر نبود و يا بهتر بگويم توان مالي مناسبي نداشتيم، اما با زحمت زياد توانستم به مدرسه بروم و درس بخوانم. بعد هم به دليل فقر شديد به مركز شهر مهاجرت كرديم. من روزها كار ميكردم و شبها كلاس شبانه ميرفتم. الان هم تا سوم دبيرستان بیشتر نخواندهام. ولي به دليل شروع جنگ و رفتن به جبهه قادر به ادامه ی تحصيل نشدم.»

 آقاي باوفا حرفم را قطع كرد وگفت: «پسرم اين جنگ يك گذر است و خواهد گذشت. آن چه براي تو ماندگار است تحصيل توست. تو بايد به فكر درس و مشق خودت باشي. جبهه را رها كن، بچسب به درس و مشق، تا حالا هم چند بار رفته اي براي هفت پشتت بس است.» گفتم: «حاج آقا، فرمايش شما صحيح! اما اين انقلاب ما محرومان و مستضعفان است و اين جنگ براي خاموش كردن نور اميد در دل نامحرمان است. آقاي باوفا باوركنيد من سعي ميكنم مثل پيروان واقعي ائمه زندگي كنم. آقاي باوفا شايد من از مال دنيا چيزي ندشته باشم اما هنر به دست آوردن آن را دارم. من خطاطم، نقاشم، خبرنگارم، داستان و نمايشنامه مينويسم. كار ميكنم، زحمت ميكشم، با دستهاي خودم زندگي خود و خانواده ام را تأمين ميكنم. مثل پسران پولدارها بي مسؤوليت و بيعار و لوس نيستم. در ثاني پاسدار رسمي هم هستم و خداوند هر طور شده روزي ما را تأمين ميكند.» تابلويي را كه بر ديوار نصب بود، نشانش دادم و گفتم: «این تابلو را که میبینید من كشيده ام، كار دست من است. من با مشكلات بزرگ شده ام و توانايي مقابله با هر مشكلي را دارم. ميتوانم با هنري كه دارم گليم خودم را از آب بيرون بكشم. به خدا قسم پول و ثروت شما براي من هيچ ارزشي ندارد يعني اين كه به خاطر پول و ثروت شما نيست كه به در خانه ی شما آمده ام. من عاشق پروانه ام و او را از صميم قلب دوست دارم.» 

باورم نمیشد که این همه جرأت و جسارت به خرج داده بودم. پدر پروانه چیزی نمیگفت. فضای اتاق انباشته از سنگینی حرفهایی بود که میان ما رد و بدل میشد. حالا میفهمیدم که هر چه میان ما گذشته است، خواب نبوده است. سرخی کمرنگی روی گونه های پروانه دوید و کاسه ی چشمانش را اشک حسرت پر کرد و آرام از اتاق بیرون رفت. زیر چشمی نگاه كردم. ديدم حاج آقا باوفا نيز نم اشكي بر گونه اش نشسته است. فرصت را غنيمت شمردم و ادامه دادم: «از قديم گفتهاند كه:

شمع بزم محفل شاهان شدن ذوقي ندارد

اي خوشا شمعي كه روشن ميكند ويرانهاي را

حاج آقا شما ميتوانيد دخترتان را به پسري از جنس خودتان بدهيد. اما ايمان دارم با هركس كه فاميل شويد مثل من وفادار شما نخواهد بود. شما پسر نداريد، من ميتوانم پسر نه بلكه غلامتان باشم. فرزند شما باشم. همكار شما باشم. در امور زندگی كمك و ياورتان باشم. به خدا قسم، تا پايان عمر وفادار شما خواهم ماند. آقاي باوفا خواهش ميكنم اين خانه ی رويايي را كه ما ساخته ایم خرابش نكنيد. در اين گور سياه مرطوب هيچ تعلقي غير از پروانه ندارم، نگذاريد اندك اميدم در اين محنت سراي پر درد شاهد از بين رفتن لبخندهاي شيريناش باشد.» گویا صداقت من کار خود را کرده بود. آقای باوفا کمی در پاسخ دادن تأمل کرد. سکوت چند ثانیهای او برایم به اندازه ی یک سال نوری طول کشید. اما وقتی لب گشود . . . 


#اگر_پروانه_بودم_می_پریدم‍ 





🔴قسمت نوزدهم


. . .  اما وقتی لب گشود انگار دنیا با همه ی بزرگی اش در دلم آوار شد.

- «ببین پسرم! اين عشق يك عشق ساده وكوچه بازاري نيست، عشق شما هوا و هوس نيست اما يك شرط دارم!»

 دل و جرأتي پيدا كردم وگفتم:

 «شرط شما را هرچه باشد قبول ميكنم.» پدر پروانه با اميدواري بيشتري گفت: «شرطم اين است كه هر طور شده بايد به درست ادامه دهي.» گفتم: «چشم قول ميدهم. اما من هم يك شرط دارم.» گذاشتن شرط و شروط از طرف من غیر منتظره بود. گفتم: «اگر اجازه دهيد مراسم عقدكنان که صورت گرفت، عروسي برای بعد جنگ بماند!» 

حاج آقا باوفا خنديد وگفت: «اگر این جنگ شما تمام نشد چه؟» 

گفتم: «ميدانيد حاج آقا، ما با دوستانمان پيمان بسته ايم كه تا پايان جنگ در جبهه باشيم و تا لشکر به ما نياز دارد در خدمت لشکر. اگر خدا توفيق شهادت را نصيبمان كرد آن موقع پروانه با مشكل مواجه نميشود.» 

حاج آقا باوفا گفت: «ان شاء الله هيچ اتفاقي براي شما و همرزمانتان نميافتد. خدا خودش از همه مهربانتر است.» 

زبانم از خوشحالي بند آمده بود و در پوست خود نميگنجيدم. خدا ميداند آن شب را تا صبح چگونه گذراندم. از شوق پلكهايم را روي هم نگذاشتم و تا صبح خوابم نبرد و مدام به ياد این شعر مولانا افتادم:


يك دست جام باده ويك دست جعد يار

رقصي چنين ميانه ی ميدانم آرزوست


مقدمات عروسی زودتر از آن چه فکرش را میکردم، مهیا شد و من هم چنان متحیر در کار خدا مانده بودم که چه طور این همه آسان، کار دشوار مرا هموار ساخت. اما هر چه فکر میکردم چیزی جز رنگ و بوی عنایت خدا را نمیدیدم. فرماندهی سپاه و چند نفر از بچه های پاسدار به همراه امام جمعه ی شهرمان مهمان مراسم عقد بودند. چند تن از مسؤولين شهر نیز دعوت داشتند. پروانه در لباس توري سفيدي که پوشيده بود تندیس زیبایی بود و نگاه به او مرا یاد گلبرگ میانداخت. آن چنان محو در زیبایی اش شده بودم تا مبادا ظرافتی در زیر دست و پای نگاهم گم شود. خطبه ی عقد که خوانده شد، به طبقه ی اول برگشتم و متلكپراكني بچه ها شروع شد. امام جمعه نيز دست كمي از دیگران نداشت و با لطيفه و حرفهاي شيريني كه ميزد، نمك متلكها را بيشتر ميكرد. آن شب را در خانه ی پروانه ماندم. باور آن لحظه برایم سخت بود. اما میدانستم که به فرموده ی قرآن خداوند از فضل خود مايحتاج ازدواجم را فراهم کرده بود و ايمانم صد چندان ميشد. چراغ حیاط که روشن شد، نورش را در حیاط پاشید. هر چه بین ما بود سکوت زنگدار شب بود، بی آن که کلمه ای بین ما رد و بدل شود. چند ساعتي كه با هم بوديم خودم را با نماز مشغول کردم تا شكر و عنايت الهي را سپاس گفته باشم. پروانه داشت با تعجب مرا میکاوید. وقتی حسابی حوصله اش سر رفت، رو به من گفت: «زاهد، نمیخواهی کمی حرف بزنی؟» و من تازه یادم افتاده بود که تنها نیستم. راستش حرفی جز جبهه و جنگ برای گفتن نداشتم. پروانه هم به شنیدن خاطرهای از جنگ بسنده کرد: «در پادگان شهيد باكري دزفول و گردان امام سجاد(ع) دورهی فرماندهي ميديديم تا به منطقه ی عملياتي برويم. در اين مدت خداوند توفيق داده بود تا با شهيدان بزرگواري چون سيد احمد حيدري موسوي، طاهر اسماعيلي، حبيب علي اشرفي و.... همرزم شوم. خدا شاهد است همه ی فضايل اخلاقي در وجود اين سه شهيد طلبه و روحاني خلاصه شده بود. هم چادر بودیم و همگروهان. گاهی وقتها که حالی دست میداد، نوحه هایي از حاج صادق آهنگران ميخواندم و بچه هاي گروهان سينه ميزدند. بعضي مواقع هم میشد که با هم شوخي ميكرديم: بچه ها امروز نور بالا میزنید! ان شاء الله شهید میشوید و من در تشییع جنازهتان از این نوحه ها خیلی میخوانم... خيلي از بچه ها هستند نه تنها از شهادت نميترسیدند، بلكه شبها در نمازهاي شبشان نيز دعا ميكردند تا خداوند شهادت را نصيبشان کند. موقع اعزام به منطقه ی عملياتي شهيد حبيب علي اشرفي رو به من گفت: «اگر ديدي من تركش يا گلوله خوردم و در حال جان دادنم، خواهش ميكنم صورت مرا به سمت بارگاه كربلاي امام حسين(ع) برگردان.» به شوخي گفتم: «تو شهيد شو من هر طرفی خواستي برميگردانم.» هنوز هم اين وصيت در ذهنم ماندگار است، اما بعدها ما را از هم جدا كردند. آنها به شلمچه رفتند و عمليات كربلاي 5 شروع شد و من به دلايلي نتوانستم در كنار آنها باشم. حبيب در هشتمين روز عمليات در نزديكي پتروشيمي بصره تير خورد و شهيد شد. اما چون بچه ها به دلايل نظامي حدود دويست متري از آن منطقه عقبنشيني كرده بودند، پيكر مطهرش در كنار خاكريز عراقي ها جا ماند.


 وقتی بعد از چهار ماه من دوباره به منطقه ی هلالي شلمچه اعزام شدم، هر روز براي كنترل خط دشمن با دوربين خرگوشي به طرف عراقي ها نگاه ميكردم و هر روز چشمم به پيكر مطهر حبيب ميافتاد اما كاري از دستم برنميآمد چون قادر نبوديم او . . . 


#اگر_پروانه_بودم_می_پریدم


2738


🔴قسمت بیستم


. . . چون قادر نبوديم او را به عقب برگردانيم. يك دفعه ياد وصيت حبيب افتادم.گفتم ببينم آيا صورتش به طرف كربلاست يا نه؟ ديدم حبيب طوري بر زمين افتاده است كه چشمان خونيناش نظارهگر گنبد طلایي امام حسين(ع) است!»

فرداي آن روز به هشترود برگشتم. دلم نميخواست به این زودی اطرافيان پروانه به شهر ما بيايند. چون خانه ی نقلي وكوچك ما توانايي جابه جايي ميهمان زيادي را نداشت، لذا سرماي زمستان را بهانه كرديم و قرارگذاشتيم بعد از عيد ميهماني پاگشا را برگزار كنيم. مرخصي ام رو به پایان بود و من بعد از سه روز تأخير به پادگان شهيد باكري دزفول رسيدم. تمامي بچه هاي گردان منتظرم بودند. گردان ما تعويض مأموريت كرده و قرار بود به منطقه ی كوهستاني ماووت عراق (تپه قوجار- الاغلو) اعزام شويم.


 بعد از بيست روز سازماندهي و انجام ساير امور عازم منطقه شدیم. خدا ميداند كه چه قدر منطقه ی خطرناك و حساسي بود. سوز سرما، برف و باران، تركش خمپاره ها... آب، سنگرها را فرا گرفته بود. نه جاي خواب بود و نه آتشي كه با آن خود را گرم كنيم. وجود گل و لاي رفت و آمد ماشينها را دشوار کرده بود، لذا انتقال رزمنده ها فقط با كمپرسي و تويوتا امكان پذير بود.

 یادم نمیرود دست و پاي بچه ها از سوز سرما روی کمپرسی كبود ميشد. خدا ميداند براي گذشتن از روي پل لرزان رودخانه ی زاب چه اتفاقاتي بر سر بچه ها آمد؛ طوري بايد از روي اين پل، گردان را حركت ميداديم كه عراقي ها متوجه حضور ما نشوند. پل بر روي رودخانه ای خروشان بسته شده بود. ساعت دو نصف شب حدود ۳۰۰ نفر باید از روي اين پل لرزان عبور میکردیم. چند رأس قاطر داشتيم كه با آنها مهمات و جيره هاي جنگي را حمل ميكرديم. قاطرها از روي پل لرزان نميتوانستند بگذرند. هر چند تلاش ميكرديم، حيوانها ميترسيدند. به ناچار چشمهاي آنها را با پارچهاي بستيم و از روي پل عبورشان داديم و با هر زحمتی بود، خودمان را به منطقه ی قوجار رسانديم. قبلاً در اين منطقه عمليات شده بود و حالا نيروهاي گردان ما فقط براي پدافند به آن جا ميرفتند. حدود ۲۰ روز بالاي قوجار بوديم. بعضي مواقع باران سيل آسا از آسمان ميباريد و در آن موقع عراقي ها چون ميترسيدند رزمندگان عمليات كنند، ديوانه وار منطقه را زير آتش شديد ميگرفتند. بعضي مواقع حدود پنج و شش روز غذا و مهمات به ما نميرسيد. مهمات سهميه بندي بود. هر روز سه گلوله خمپاره ميدادند. در حالي كه درست برعكس، براي عراقي ها هر روز يك كاميون گلوله و خمپاره آورده میشد و سهميه مختص آن روزشان، بايد با شلیک به ما تمام ميشد! 


سال آخر جنگ بود. وضعيت جنگ تغيير كرده بود. به ياد دارم سربازي به نام شهيد مسعودرضا صالحي از بچه های میانه، چند روزي ميشد كه نامزد كرده بود و حلقه ی نامزدي و ساعت طلایي رنگی را كه در شب عقد هديه گرفته بود، هميشه با خود داشت. مسعود ميدانست من هم نامزده كرده ام يا به قولي با هم، همدرديم پيش من مي آمد و ساعت طلایياش را نشان ميداد و ميگفت: «هر وقت خودت مرخصي رفتي به فكر من هم باش چون من هم نامزد دارم.»

  ساعت ۱۲ ظهر بود كه براي تعويض پست به سنگر نگهباني رفتم. يك لحظه صحنه اي دل خراش مرا ميخكوب كرد. دستي بريده كمي پایينتر از سنگر افتاده بود. وقتي خوب نگاه كردم متوجه شدم دست شهيد صالحي است با همان ساعت طلایي که هنوز روی بازويش ميدرخشيد! بياختيار اشك از چشمانم جاري شد و ياد دست بريدهی ابوالفضل العباس(ع) افتادم كه در زمين كربلا بر روي زمين افتاده بود. میدانستم که دست صالحی سرسبزترین شقایقی است که بر سینه ی خاک روییده است.

حدود پنج روز به آغاز سال ۶۷ مانده بود. با التماس چند روزه توانستم پنج روز مرخصي بگیرم تا عيدی پروانه را كه حالا اولين عروس خانهمان بود . . .


#اگر_پروانه_بودم_می_پریدم‍  


🔴قسمت بیست و یکم 



... با التماس چند روزه توانستم پنج روز مرخصي بگیرم تا عيدی پروانه را كه حالا اولين عروس خانهمان بود، فراهم كنم.گوسفندي سفيد و پروار و مقداري سوغات محلي تهيه کرديم و به اتفاق مادرم راهی خانه ی پروانه شديم. آنها هم براي من كت و شلواري شيك و بلوز و پيراهني بسيار عالي خريده بودند. پروانه از وضعيت مالي من خبر داشت و یواشکی كيف پولي چرمي خريده بود و بدون اطلاع پدر و مادرش، آن را پر از اسكناس هاي هزاري كرده بود كه اگر نياز ضروري پيش آمد در پيش خانواده ی آنها كم نياورم. در آن موقع حقوق ماهانه ي رزمندهها ماهيانه دو هزار تومان بود. دو روز در خانه ی پروانه مانديم، اما خدا مي داند كه در اين مدت كوتاه تمام فكر و خيالم در منطقه ی قوجار (جنگ) بود. وضعيت بچهها آن جا خيلي سخت و نگرانكننده بود. اما من دلم نمیخواست عید او را با این خاطرات خراب كنم. چنان تغيير روحي شديد در پروانه به وجود آمده بود كه باورش برایم سخت بود. لحظه ای از دعا و نیایش دست برنمیداشت و دعای همیشگی اش پیروزی رزمنده ها بود. 

وقتی اوضاع را این طور دیدم، به نظرم آمد تا اتفاق بامزه ای را که در بالاي تپه ی قوجار افتاد برای او تعریف کنم. پروانه نيشخند معني داري كرد و پرسيد:

 «جنگ و خنده مگر ميشود؟»

 گفتم:

 «پس چي؛ جنگ كه هميشه قتل و كشتار نيست، چيزهاي بامزهی زيادي دارد. جنگ وقتي براي رضاي خدا باشد هر لحظه اش لذتبخش است.»

 گفت: «پس حالا که این طوره، زودتر بگو ببينم چه اتفاقي افتاد؟» گفتم: «غذاي ما تمام شده بود و من با بيسيم از پشتيباني خواستم كه برايمان غذا بفرستند. چون بالاي تپه امكان تهيه ی غذاي گرم نبود. كمپوت و كنسرو ميخورديم. پيشتيباني، مقداري كمپوت و كنسرو با قاطر فرستاد. قاطرها آموزش ديده بودند و خودشان درست مي آمدند بالاي كوه. از قضا كوه دو شيار داشت كه مثل دو راهي بود؛ يكي به طرف تپه اولاغلو كه دست عراقي ها بود میرفت و يكي نيز به تپه ی قوجار يعني جايي كه ما بوديم منتهی میشد. قاطر وقتي به اين دو راهي رسيد از شانس بد ما، به سمت عراقي ها راه را کج کرد و ما هرچه داد زديم و سوت کشیديم، قاطر توجهي نكرد. قاطر طوري حركت میكرد كه روي میدان مين هم كه عراقي ها كار گذاشته بودند، پا نمیگذاشت. وقتي با دوربين نگاه كردم ديدم که عراقي ها اول احساس ميكنند شايد تله ی انفجاري باشد، بنابراین با احتياط به سمت قاطر حرکت کردند اما وقتي فهميدند هيچ خطري در کار نيست، خيلي سريع كمپوت و كنسرو را خالي نموده و چند تير هوايي به عنوان شادي شليك كردند. حالا دیگر ما بی غذا مانده بودیم. هر چه به پيشتيباني بيسيم مي زدم كه براي ما غذا بفرستيد، ميگفتند: «سهميه ی شما تمام شده است، بايد يك روز صبر كنيد.»

 دو سه ساعتي نگذشته بود كه يك بالگرد (هليكوپتر) عراقي در حالی که بسته ی توري بزرگی از زيرش آويزان بود، به سمت خط ما آمد. فكر كرديم دشمن مي خواهد پاتك كند و تپه را از دست ما بگيرد.

 گفتم: «هليكوپتر را بزنيد. بچهها فوراً آن را به رگبار بستند؛ خلبان از هول سقوط، بسته را درست بالاي سر ما رها كرد و بسته در ميان بچه هاي ما به زمين افتاد. ما هم مثل عراقی ها اول فكر كرديم تله ی انفجاري است. با احتياط به آن نزديك شديم، بعد ديديم آنها نيز براي نيروهاي خودشان غذا آورده بودند كه خلبان به اشتباه بر روی تپه ی ما انداخته است! خلاصه غذا را با عراقي ها عوض كرديم.» 

پروانه خنديد و گفت: «واقعاً که چه اتفاق جالبي!» 

گفتم: «جنگ از اين اتفاقهای تلخ و شیرین خیلی دارد.»

مرخصي تمام شد و من تعدادی از عكسهايي را كه روز عقدكنان گرفته بوديم با خودم برداشتم. نامه ها، عكسها و تمامي يادگاريهایي را كه پروانه برايم داده بود، داخل جيب بادگيرم که روی سينه ام جا داشت، گذاشتم. هرگاه دستم به سوی جیب دراز میشد، ناخواسته این بیت یادم می آمد:


تا تو با مني زمانه با من است

بخت وكام صد جوانه با من است

.

.

.


#اگر_پروانه_بودم_می_پریدم


🔴قسمت بیست و دوم


⭕ از این به بعد دقیق تر بخوانید⭕

...


تا تو با مني زمانه با من است

بخت وكام صد جوانه با من است


باز به منطقه برگشته بودم، به همان تپه ی قوجار. سال ۶۷ سال پايان جنگ بود. وضعيت تغيير كرده بود. عراقي ها با حمايت آمريكایي ها و ساير هم پيمانانشان با استفاده ی گسترده از سلاح هاي شيميايي يكي يكي مناطق فتح شده را پس ميگرفتند. حدود ۷۵ روز در بالاي تپه با گرسنگي و تشنگي، با مهمات سهميه اي، مقاومت كرديم. خدا شاهد است در طول اين مدت نه حمام رفته بوديم، نه به خانه تلفن زده بوديم و نه نامهاي رد و بدل شده بود. يعني در بي اطلاعي مطلق از خانواده قرار داشتیم! روزهاي تلخي بود. ميدانستم كه پروانه و پدر و مادرم خيلي نگرانم هستند. اطلاعات و عمليات لشکر اعلام كرده بود عراقي ها در تدارك حمله به منطقه ی ماووت هستند و چون امكانات زيادي دارند، مقاومت در برابر آنها بي فايده است. لذا بايد هر چه سريعتر نيروهاي خود را به عقب انتقال دهيم. اوضاع بحرانیتر از آن بود که بشود فکرش را کرد.

 فرمانده با بيسيم با من تماس گرفت وگفت: 

«دو نفر با تيربار بالاي تپه باشند و دشمن را سرگرم کنند تا نيروهاي گردان خود را به پشت جبهه برسانند.»

 من و شهيد مفقودالجسد احمد سلامي اسكویي یکی از بچه های مراغه، داوطلب شديم تا با تيربار بمانيم. با اين كه ميدانستم اگر شهيد و يا اسير شوم، مصيبت بزرگی براي پروانه پیش خواهد آمد! اما نمیتوانستم خودم عقب بيايم و نيروهايم بمانند.

 آتش تهيه ی عراق شروع شد و ستون نظاميان عراقي به طرف تپه حركت كرد. تير بار را آماده كرده بودم. همه ی نوارهاي فشنگ بچه ها را گرفته بودم. با تيربار وكلاش به طرف ستون دشمن آتش گشودم تا به راحتي نتوانند بالاي تپه بيايند. سه يا چهار ساعت گذشت تا اين كه نيروهاي خودي به همان جايي كه قرار بود برسند، رسيدند. من و احمد عقبنشينی را شروع كرديم. احمد شليك ميكرد و من فرار ميكردم بعد من شليك ميكردم و احمد فرار ميكرد. وقتی از قله ی كوه به دره رسيديم متوجه شدیم يك دسته از عراقي ها هم چنان ما را تعقيب ميكنند. آخر ما چند نفر از نيروهاي عراقي را زده بوديم. شيار دره را که رد کردیم ناگهان تيري به پهلوي احمد اصابت كرد و احمد «ياحسين(ع)» گويان به زمين افتاد. فوراً خودم را به احمد رساندم. گلوله به پهلوي راستش اصابت كرده بود و خونريزي شدید بود. با عجله و به كمك چفيه ی خودش زخمش را بستم. گفتم: 

«احمد، خودت ميتواني حركت كني؟» و او با درد گفت: «آره، ميتوانم.» تيربار را انداختم و كلاش احمد را برداشتم تا راحتتر فرار كنيم. زير بغل احمد را گرفته بودم که ديدم سه سرباز عراقي به ما نزديك ميشوند. آنها را به رگبار بستم و باز چند قدمي پیش افتادیم. اما به خاطر مجروحيت احمد سرعت زيادي نداشتيم. احمد مدام اصرار داشت تا او را بگذارم و فرار كنم. اما به خودم قول داده بودم يا هر دو با هم ميرويم و يا هر دو با هم شهيد ميشويم. مقداري از راه را که رفته بوديم، احمد گفت: «زاهد... زاهد... تو را به خدا صبر كن! من ديگر ناي حركت ندارم.» خون زيادي از زخمش رفته و تنش خيلي سرد شده بود. او را خواباندم، بادگيرم را از كوله پشتي درآورده و بر تن اوكردم. به سختي احمد را كول کردم تا حركت كنيم؛ سرباز عراقي وقتی ما را دید، به رگبار بست. چند تير به پشت احمد خورد و يك تير نيز به پاي من. هر دو به شدت بر زمين افتاديم. وقتي كمي حالم جا آمد، ديدم اسلحه ام چند متري آن طرفتر است و احمد نيز با سر و وضع خون آلود بر زمين افتاده است. خودم را بالای سر احمد رساندم. احمد داشت شهادتین خود را میگفت: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله» بالهای آسمانی احمد برای عروج آماده بود. احمد شهيد شد. ميخواستم حركت كنم كه يك افسر و يك سرباز عراقي به من نزديك شدند. به عربي گفتند: «قف ... قف ... لاتتحرك ... قف ...» من دست هايم را بالا بردم تا بند حمايلم را باز كنم و به زمين بیندازم. عراقي كاملاً به من نزديك شده بود. اول نگاهي به جنازهی احمد انداخت. افسر عراقي گلن گدن را كشيد و . . . 



#اگر_پروانه_بودم_می_پریدم



🔴قسمت بیست و سوم 



افسر عراقي گلنگدن را كشيد و خواست مرا به رگبار ببندد، كه يك لحظه چشمش به ساعت طلایي و انگشتري طلایي ام افتاد. كمي جلوتر آمد. زبانم قفل شده بود. احساسی بین ماندن و نماندن زبانه میکشید. خون از پايم جاري بود. عراقي جلوتر آمد و گفت: «بغ ... بغ ... كنز... كنز...» ساعت طلایي ام را باز كرد. دست برد تا حلقه ام را در بياورد اما من مانع شدم. در این هنگام لگد محكمي بر سينه ام زد. وقتی بر زمين افتادم، پايش را روي پاي زخميام گذاشت و فشار داد. از حال که رفتم، حلقه ی نامزديم را به زور از انگشتم بيرون كشيد تا هيچ نشانه اي از پروانه برايم باقي نماند. دیگر همه چیز برایم تمام شده بود كه يك لحظه خمپاره اي در ميان ما منفجر شد و چون من داخل شياره دره بودم تركشها به عراقي ها اصابت کرد و هر دو بر زمين افتادند. با ديدن اين صحنه ميخكوب شده بودم. احساس ميكردم دارم معجزهاي بزرگ را تماشا ميكنم. نميدانستم خوابم يا بيدار! پيكر مطهر احمد، جنازه ی عراقي ها، پاي زخمي من! سرگردان و حیران به دنبال راه نجات بودم. بالاخره پلاك احمد را باز كردم و‌ چفيه ام را رويش كشيدم و آرام بوسه اي بر صورت مباركش زدم. لنگ لنگان تكيه بر اسلحه ام کردم و به طرف نيروهاي خودي به راه افتادم. در آن گیرودار يادم رفت تا عكسهاي پروانه را از جيب بادگيرم كه بر تن احمد بود، دربياورم و حلقه نامزدي ام را از دست عراقي بگیرم. به هر جانکندنی بود خودم را به جاده ی نيروهاي خودي رساندم و ديگر نفهميدم كه چه شد. وقتی به هوش آمدم، ديدم سرم خوني بر دست راستم بسته اند و يك سرم ديگر بر دست چپم و بر روي تخت يك مركز درماني ام. گیج بودم. چیزی نمیفهمیدم. در این حال پرسيدم: «اين جا كجاست؟ من كجا هستم؟» بهياري كه لباس بسيجي تنش بود جلو آمد و گفت: «این جا بيمارستان صحرايي است. قرار است انتقالت دهيم به بيمارستان سردشت.» مدتي گذشت و مرا با بالگرد به بيمارستان سردشت آوردند تا تحت مداوا قرار بگیرم. چشمم دنبال بچه هایی بود که شهید شده بودند. میخواستم بدانم جنازهی احمد را آورده اند يا نه؟ ولي هرچه گشتم چیزی پیدا نکردم. ياد احمد داغ دلم را تازه ميكرد و هر روز بي اختيار به یاد لحظه ی شهادت او گريه ميكردم. پيكر احمد در خاك عراق جا مانده بود. انگار که تمامي دنيايم در عراق جا مانده باشد.

 دو سه روزي که گذشت صبح ساعت 8 بود كه خانم پرستاري آمد تا پانسمان پايم را عوض كند. از او خواهش كردم تا زنگی به خانه ی پروانه بزند و خبر سلامتي ام را به آنها اطلاع دهد. پروانه و پدرش با شنیدن خبر مجروحیت من طاقت نياورده و با ماشين خودشان عازم سردشت شده بودند. مداوای من در سردشت بی نتیجه بود. برای همین، برای مداواي بيشتر مرا به بيمارستان شهداي تبريز انتقال دادند. وقتی به تبریز رسیدم، با زحمت فراوان توانستم تلفني پيدا کرده و به خانه ی آنها زنگ بزنم. مادر پروانه تا گوشي را برداشت مرا شناخت و شروع به گريه كرد. پروانه و پدرش برای دیدن من راهی سردشت شده بودند و از این طرف هم مرا به تبریز انتقال داده بودند. کاری از دستم برنمی آمد؛ تصور لحظه ای که پروانه با تخت خالی من در سردشت روبرو میشد، برایم کمی آزاردهنده بود. دلم رضا به ناراحتی پروانه نمیداد اما تماس غیرممکن بود...

🔴قسم بیست و چهارم 


و پایانی 


 اما تماس غیرممکن بود.

ساعت دو بعد از ظهر بيمارستان بودم. برای شنیدن اخبار راديو را باز كردم. در همان لحظه خبر تكان دهنده اي تمام اعضا و جوارحم را لرزاند: 

«هواپيما هاي رژيم سفاك عراق شهرستان شهيدپرور و قهرمان پرور سردشت را بمباران شيميايي کرده و عده اي از هموطنان در اثر اين بمباران شهيد شدند.» 

دل شوره ي عجیبی تمام وجودم را فرا گرفت. هزار بار افسوس خوردم كه چرا از خانم پرستار خواستم تا به پروانه خبر دهد. سرم را به دست هایم تکیه دادم. گلویم خشک بود و ذهنم مغشوش. خيلي نگران بودم. دو سه روز گذشت ولي از آقاي باوفا و پروانه خبري نشد. تا اين كه از طرف سپاه خبر آوردند و مرا از بيمارستان به خانه ی آقاي باوفا بردند. باور نميكردم كه چنين اتفاقي افتاده باشد!

هنگامی که آقاي باوفا در پمپ بنزين مشغول زدن بنزين بوده، هواپيماهاي عراقي شهر سردشت را بمباران شيميايي ميكنند و بمب درست نزديكي بيمارستان بر زمین ميافتد و

""  پروانه در آنجا در اثر شدت جراحت شيميايي به خيل كاروان شهدا ميپيوندد. ""😭😭😭😭😭😭😭😭

وقتی جنازهی پروانه را از سردشت آوردند، چون جنازه شيميايي بود دكترها اجازه ندادند تا با جنازه ی پروانه آخرين ديدار را داشته باشم. داغ پروانه مرا شکست و بر زمین نشاند. ناگهان آب چشمانم از تصویر پروانه خالی شد. خود را تمام شده میدیدم. او رمقی بود که بر تن مرده ی من میدوید. او رفته بود و قاب دوباره خالی بود. میدانستم که اکنون آرام بود. اما از آن لحظه که او قرار یافته بود من آرام نگرفته بودم. احساس ميكردم عرش خدا از ناله ی من ناله ميكند. احساس ميكردم شعر شهريار زبان حال من است:


شرمم كشد كه بي تو نفس ميكشم هنوز

تا زندهام بس است همين شرمساريم


وسعت مصیبت برایم فراتر از آن بود که فکرش را میکردم و در این ماجرا خودم را بیشتر از همه مقصر میدانستم. ماتمي بزرگ در خانه مان به وجود آمده بود. تمام اهل فاميل جمع شده بودند و مرا دلداري ميدادند. ديگر هيچ دلخوشي در اين محنت سرا برايم باقي نمانده بود. تنها عکسی به یادگار از او، همه ی لحظات تنهایی مرا پر میکرد. عکسی که هرگاه آفتابنشین میشد، جلای دیگری پیدا میکرد. احساسم اين بود كه با سيل اشكم طوفاني خواهم ساخت تا خودم را به دست اين طوفان بسپارم. چه گريه ها كه نكردم و به ياد رمز گفتگويمان چه ضجه ها که نزدم: اگر پروانه بودم ميپريدم ....


آري پريدن كار آساني نيست. شهادت نردبام آسمان بود و ما نتوانستيم دستي به آسمان بزنيم و با شهدا هم سفرشويم، شيفتگان و منتخبين خداوند توانستند با عبادت و خلوص نيت قفل لجوج اين در را بشكنند و سبكبال به سوي او پرواز كنند و از خاك به افلاك رسند. آري، دوستان پريدند و پروانه هم پريد و امروز ما ماندهايم با بار مسؤوليت اهداف و راه آنان كه بايد اين رسالت را به خوبي انجام دهيم تا فرداي قيامت شرمنده ی آنان نباشيم. خدايا تو را به حق شهداي كربلا و ايران پايان عمر ما را شهادت قرار ده و ما را نزد شهدا سرافكنده نفرما.

 

20/9/76 

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز