2733
2739
عنوان

از خواهرم شانس نیاوردم...

1757 بازدید | 80 پست

خیلی دلمو شکسته اونقدر که دلم نمیخواد دیگه ببینمش خیلی بخیل و حسوده با مامانم و خودش رفته بودیم خرید تو سوپر مارکت واسه جهیزیه اش منم یه چیزاییم تموم شده بود برداشتم موقع حساب کردن کارتم موجودیش کافی نبود زنگ زدم شوهرم پول بریزه یکم طول کشید مامانم گفت از کارت من بکش بعد بهم بده من احمقم قبول کردم بعد از میوه فروشی هم مامانم خرید کرد منم دیدم میوه هاش خوب و مناسبه منم خریدم اینبار دیگه از کارت خودم بعدم رفتن پلاسکو اونجا منم چیز میخواستم خریدم بعد برگشتیم خونه مامانم خواهرم با غیض پلاستیک میوه ها رو  پرت کرد تو پله همه میوه ها ریخت بعدم اومد بالا به غر زدن که هر چی ما میخریم غاراست دهن تو هم اب میوفته چرا با شوهرت نمیری خرید شوهر کردی اما هنوز اویزون مامانی کلی حرف بارم کرد فرداش از غصه تا شب گریه کردم که چرا این اینجوریه 

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731

مامانت چییزی نگفت؟

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!

کلا اگه مامانم بخواد پولی چیزی بهم غرض بده باید یواشکی اینکارو بکنه یا حتی برا بچم چیزی بخره یواشکی اون باید بخره حالا فردا جهیزیه اشو میبرن دلم نمیخواد برم واقعا دلم نمیخواد 

2738

پول مادرت بوده ب اون ربطی نداره

کار شما هم درست نبوده...با علم به اینکه پول نداری رفتی همه چی خریدی

سعی میکنم کمتر بیام.... اخه تعداد افرادی که کسی نبوده روی ادب و فرهنگشون نظارت کنه زیاده متاسفانه
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687