خیلی دلمو شکسته اونقدر که دلم نمیخواد دیگه ببینمش خیلی بخیل و حسوده با مامانم و خودش رفته بودیم خرید تو سوپر مارکت واسه جهیزیه اش منم یه چیزاییم تموم شده بود برداشتم موقع حساب کردن کارتم موجودیش کافی نبود زنگ زدم شوهرم پول بریزه یکم طول کشید مامانم گفت از کارت من بکش بعد بهم بده من احمقم قبول کردم بعد از میوه فروشی هم مامانم خرید کرد منم دیدم میوه هاش خوب و مناسبه منم خریدم اینبار دیگه از کارت خودم بعدم رفتن پلاسکو اونجا منم چیز میخواستم خریدم بعد برگشتیم خونه مامانم خواهرم با غیض پلاستیک میوه ها رو پرت کرد تو پله همه میوه ها ریخت بعدم اومد بالا به غر زدن که هر چی ما میخریم غاراست دهن تو هم اب میوفته چرا با شوهرت نمیری خرید شوهر کردی اما هنوز اویزون مامانی کلی حرف بارم کرد فرداش از غصه تا شب گریه کردم که چرا این اینجوریه