اصلن برام توجيه نداره
پرده هاشونو عوض كرده بودن
من و مادرشوهرم وايساده بوديم پرده ميديديم و من داشتم تعريف ميكردم كه خيلي قشنگ و جديده و با چيدمان اتاق ست شده
مادرشوهرم لبخند ميزد و گفت سليقه منه.بابا رفت از طرح هاي گرون و شلوغ انتخاب كرد ولي من خوشم نيومد اصلن قشنگ نبودن.
همون لحظه پدر شوهرم مادرشوهرمو هول داد افتاد رو تخت... جايي كه وايساده بوديم كنار تخت بود
من گفتم اين چه كاري بود...مادر رو اذيت نكنين
بعد منم هول داد
و شروع كرد به حرف زدن
من رومو چرخوندم و گفتم پدرجان فاصله تون رو رعايت كنيد
بعد رو به مادرشوهرم لبخند زدم شروع كردم كه....آااره مامان جان اين طرح پردتون خيلي جديد و قشنگه...و اصلا به پدرشوهرم نگاه نكردم
اون لحظه هم عصباني شده بودم و هم ناراحت...
ولي واكنشي نشون ندادم...اصلا نتونستم تشخيص بدم چيكاركنم
تو اون لحظه شوهرمم داشت نماز ميخوند اصلا قضايا رو نديد
از اتاق اومديم بيرون بلند به شوهرم گفتم
عزيزم يك لحظه نبودي
بابا منو مامان رو هول داد خيلي كارش بد بود
هيچي نگفت شوهرم
باز يواشكي در گوشش گفتم چرا بابا اينكارو كرد گفت ولش كن تازه الان خوب شده ...قبلا بدتر بوده
از اون روز ديگه نرفتم خونشون
نمي دونم كه به رو بيارمش يا نه
چون ما تو خانوادمون اصصصلا ازين شوخيا نداريم
تازه اونم من اصلن بهشون رو ندادم كه با من شوخي كنن
اينكه يكدفعگي اين كارو كردن بهم برخورده