شوهر من رفته بود امتحان تجدیدی سال اخرشو بده شهریور بود منم آپاندیس عمل کرده بودم خوابیده بودم شوهر عمه ام اومده بود پیش بابام خواستگاری حتی خود عمه ام هم نبود صحبت کردن بعدا داداشم اومد گفت مبارک باشه گفتم جی گفت با پسر عمه نامزد شدین پسر عمه بعد از بکی دوروز اومد بهش گفتن گریه کرد گفت بابا بیکارم بدبختم نه تورو خدا ولی دیگه مگه میشد جمع کنی قضیه رو الان داریم کنار هم پیر میشیم کم کم خیلی مهربونه ولی فقر زیاد داشتیم بخندید