2733
2734
عنوان

بارداری در شیردهی

| مشاهده متن کامل بحث + 412 بازدید | 55 پست


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731
ایشالا بشی فقط سخته  من شدم خیلی خوشحال بودم و توی شوک

جدی 

بچت چن وقتش بود 

منم دلم خواست ولی خودمم اعصابم زیاد قوی نیست اما خب دوست دارم دوتا باشن باهم بزرگ شن بچم تنها نباشه 

ای همه هستی ز تو پیدا شده..... 

خیلی ترسناکه😢

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!
2738
من خودم کرم ریختم که بشم! الانم اگه اوضاع انقدر عالی نبود سومی رو‌میاوردم

من همسرم اصرار داشت چون میگفت دوتا باهم بزرگ بشن سختیشو یکدفعه بکشیم

به بهشت نمی روم اگر مادرم آنجا نباشد... 
حالا باز دلیش رو داری.من اصلا دلم نمی خواد.نمی خوام مجبور بشم گناه کنم.😢

ایشالا که نیستی 

منم ۵۰ روز خونریزی داشتم بعد دوماه نشدم یهو شدم 

دوباره دوماه نشدم بازشدم

اصن قاطی پاتی

 نترس

ای همه هستی ز تو پیدا شده..... 
جدی  بچت چن وقتش بود  منم دلم خواست ولی خودمم اعصابم زیاد قوی نیست اما خب دوست دارم دوتا ...

یکسال و سه ماهش بود! حقیقت من خودم میگفتم یکی کافیه 

اما همسرم اصرار داشت گفت دوتا باهم بزرگ شن

به بهشت نمی روم اگر مادرم آنجا نباشد... 
من همسرم اصرار داشت چون میگفت دوتا باهم بزرگ بشن سختیشو یکدفعه بکشیم

اره واقعا خیلی بهتره دوتا بچه باهم بزرگ بشن .من دخترم ۴سالشع کلافم کرده همش میگه تنها هستم و حوصلم سر رفته مامان .حالا خوبه خداروشکر ۳ماه دیکه بچه دومم ب دنیا میاد و راحت میشم .اما ب نظرم پشت سر هم بیاری بهتره

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز