سلام
یک سال و نیم هست عروسی کردیم قبلش حدود یک سال نامزد بودیم همسرم آدم خوبیه اهل هیچ کثافت کاری نیست لب به سیگارم نمی زنه فحش نمیده و گاهی اوقات که خسته نباشه کمکم میکنه...
ولی نقاط منفیش که باعث آزارم میشه بی توجهی های ناخواستش هست...
بدون اینکه به این فکر کنه با این بی توجهی هاش چقدر داغونم میکنه به رفتارش ادامه میده...
دلم میخواد گاهی برام گل بخره گاهی غافلگیرم کنه گاهی یهو بیاد آشپزخونه بگه دوست دارم گاهی برام هدیه بخره...
بهش میگم میشه لطفا کنار اسمم یه جان اضافه کنی و اونجوری صدام بزنی میگه باشه ولی گاهی فراموش میکنه و بیرون از خونه ام میگه خجالت می کشم...
همسرم مرد خوبیه ولی من ناراحت میشم از اینکه تا ولش میکنم میره توی گوشیش و اون توجهی به ناراحتیم نداره...
چندروز دعوای بدی داشتیم وقتی به حالت قهر رفتم اتاق عصبانی شد که چرا من هرکاری برات میکنم و تو آخرش یه چیزی درمیاری که ناراحت شی گفت من چه بدبختم من حس خوشبختی نمیکنم همش دعوا و همینطور ادامه داد...
فرداش اونقدر بحث کردیم که کارمون به حرف از جدایی رسید بماند که این بحث به کوچه خیابونم کشونده شد چمدونم رو بسته بودم و داشتم میرفتم...
گرچه وقتی آشتی کردیم گفت خیلی خسته بودم به خاطر اون نفهمیدم چی میگم قول میدم دیگه ناراحتت نکنم و غیره...
دوباره همین دیشب سره یه توپ با برادرزادش لج کرد و مثلا میخواست تنبیهش کنه منم گفتم ولش کن توپ رو بده برادرزادش اونقدر بی ادب بود هی داد و بیداد میکرد منم اعصابم خورد میشد ولی همسرم اصلا به حرفم گوش نداد و جلوی چشم ۱۰نفر بهم بی توجهی کرد دستش رو گرفتم که توپ رو ازش بگیرم ولی بهم نداد خیلی بهم برخورد که به حرفم گوش نداد یاد دعوامون افتادم یاد قولی که داده بود و دلم شکست گرچه بازم بعدش گفت حق با تو بود باید توپ رو بهت میدادم ولی میخواستم تنبیهش کنم...
احساس کردم وقتی بچه دار شیم چقدر مشکلاتمون بیشتر خواهد شد...
اذیتم از اینکه همش من ناراحت بشم همش بگه حق با تو هست و بعد باز همون آش و همون کاسه... نسبت به زندگیم سرد شدم و الآن یه مرده ی متحرکم...
حدود ۲سال ونیم هست من اینطوری زندگی میکنم و از آیندم میترسم خیلی میترسم...