من داخله یه شرکت کامپیوتری کار میکردم. یکی از همکارام یه دوست مشترک داشتیم بااسم زهرا. یه روز اون به زهرا گفت بیا بریم شرکت دوست بابام یه آقا هه گفته یکی از دوستاتو بیار که خوب باشه برای ازدواج بهم معرفی کن.
خلاصه هر کاری کردیم زهرا گفت من تنها نمیرم با لادن
باید همتون باهام بیاین. اصرار کردن که منم برم. ما ۵ نفر بودیم. من به دوستام گفتم. که اگر کسی پرسید بگید من شوهر دارم. گفتن باشه. مارفتیم اونجا من داخله اتاق نرفتم
تویه سالن رو مبل نشستم دوستام رفتن داخل صداشون میامد که آقاهه میگفت تشریف ببرید من با لادن صحبت میکنم و انگار عصبی بود من اصلا قیافشو ندیدم اونم منو ندید. ما اومدیم بیرون و کلی هم مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم
فرداش لادن اومد شرکت به من گفت. منشیش تو رو دیده
بهش گفته یه دختر قد بلند خوش قیافه باهاشون بوده تو اتاق نیومده بعد باهاشون رفته. آقاهه گفته اون دختره رو اگر میشه بیام شرکتتون ببینمش
خلاصه اومدن شرکت منو دید دست و پاشو گم کرد
همون موقع هر چی میگفتم میگفت مهم نیست درست میکنم هیچ مشکلی نیست فوری اومد خاستگاری مادرم گفت نه ردش کرد. انقدر پیام داد و التماس کرد خودمم بدم نمیومد ازش یه جورایی انگار دوستش داشتم دیگه قبولش کردم.الاان ۱۱ ساله . کنارشم. نمیگم خوشبختم و لی ۵۰ درصد
راضیم