شب شام میدادیم تو مسجد واسه سالگردش.
منم دخترمو گذاشته بودم پیش مادرم که اذیت نشه تو مسجد اینا
. بهشونم گفتم که غذایه دخترمو میبرم
دو روزه مثله اسب دارم واسشون کار میکنم .
منت نمیزارم
. ولی دو شبه از درده دستام خوابم نمیاد
. بگذریم
البته اونجا فقط منو جاری بزرگه کار میکردیم بقیه دست نمیزدن .
ولی موقعه شام دادن .
نمیدونید چه ها که میکردن .
جاری وسطی که کلا از همه چی ازاده چهلم مادر شوهر رفته بود همون سالگرد اومد.
پنج تا غذا برد
. مسئله شکم نیستا مسئله زرنگیه . من تو ااشپزخونه بودم . به من نمیرسید غذا .
پسر عموهایه شوهرم داشت غذاهارو پخش میکردن . بمن نمیدادن
. ولی به دختره خودشون اونجا سا تا سه تا میدادن . همه داشتن اضافی میبردن .
منم دو سه بار گفتم به من به دخترم غذا بدین .
نمیدادن
پسر عمو هایه شوهره من فقط به خواهراشون بچه هاشون . خانوماشون . میدادن اضافی .
منم میگفتم میگفتن تو نمیخای تو لازم نداری
. منم رفتم به شوهرم گفتم .
اونم گفت نرسید تموم شد
اخه موندم مردم چرا اینقدر گشنه ان
. چرا اینقدر باید بخاطر غذا تو جون هم بیوفتن . موقعه شکم که میشه هیچکس همدیگرو نمیشناسه
من دو روزه اونجا اسیر بودم
. هیچکس بفکر من نبود .
جاریم دختر عمویه شوهرمه .
اونجا فقط اونا بودن زرنگی میکردن
مسئله شکم نیست مسئله اینکه خوبی به هیچکس نیومده .