من موقع ک خواهرش زنگ زد با مامانم حرف میزدن و اجازه خواستن واسه اشنایی بیشتر بیان خونه... من کنار مامانم هی میگفتم بگو نه بگو نیان ایقدبعدش گریه کردم روزی ک خواهرومادرش اومدن واسه دیدنم منم لباس پوشیدم از خونه فرار کنم برم پیش خواهرم میگفتن من نمیخامش.. اقوام بودیم اما تابحال ندیده بودمش
ولی وقتی واسه باردوم با داماد اومدن خونه و در یکم نیم لا باز بود ی لحظه ک ردشد دیدمش همون موقع مهرش ب دلم نشست و ی لبخند اومد رو لبم... بعدشم ک حرف زدیم و مراحل بعدی ک خیلی باهاش حس راحتی و ارامش میکردم شخصیتش دوست داشتم و الانم عاشقانه دوستش دارم... واسه همه مجردا ارزوی خوشبختی دارم