من حدود 2 سال پیش همراه دوستم با دوست پسرش می رفتیم مدرسه برمی گشتیم دیگه بعد یه مدت دوست پسر دوستم با دوستش می اومد من اون پسره عقب راه می رفتیم تا اونا حرف بزنن یه روز پسره برگشت گفت دوست داره باهم دوست باشیم وراحت حرف بزنیم باهم کمی باهاش حرف زدم تا اینکه باهم خیلی خوب شدیم ولی بعد یه مدت با یه دختری هم سن وسال خودم اومد وگفت قراه باهم ازدواج کنن من دیگه از اون موقع به پسره حتی فکرم نمی کردم ولی زنش خیلی می چسبید یه روز با یه پسره اومد گفت پسره اومده خواستگاریت من با اون دعوا کردم برگشت گفت شوهر من هنوز به تو فکر می کنه من برگشتم گفتم تو شوهرتو جمع کن چرا دوره افتادی برای من شوهر پیدا کنی
از اون روز به بعد من رو ول نمی کنه