پارت سوم:
در آن هنگامه ی تردید
در آن بن بست بی امید...
(شام آخر_داریوش)
با لبخند گل و گشادی گفت:
_از همین کلاسا دیگه
پشت سرم را خاراندم و گفتم:
_این جا کلاس آموزشی نداره. بیشتر دورهمی و کارگاهه
با بی قیدی شانه بالا انداخت و جواب داد:
_ خو همینا دیگه. یه چیزی که یه ذره از این آرامشا که شما میگی رو به منم بده
باز هم ردیف دندان هایش را نشان داد و خندید. لبخندم عمق گرفت. این دختر خیلی راحت ارتباط برقرار می کرد:
_ خب در حال حاضر یه وورکشاپ داستان نویسی هست که احتمالا دو هفته دیگه شروع بشه. یه برنامه ی شاهنامه خوانی هم داریم که سه شنبه هاست.
_ همین شاهنامه خوانی عالیه. منو ثبت نام کن.
لبخندم باز هم خودش را نشان داد:
_ همون طور که عرض کردم این جا بیشتر حالت دورهمی دوستانه داره و ثبت نامی در کار نیست.
_ آهان! پس کپی شناسنامه و دوقطعه عکس یه در چهار لازم نداره :)))
باز هم خندیده و گفت:
_دیگه زحمتو کم می کنم تا سه شنبه.
***
کلید انداختم و در حیاط را باز کردم. دوچرخه ام را گوشه ی حیاط برده و جک زدم. به محض باز کردن در، یک موجود کوچک، گوله شده و مثل فشفشه و جیغ زنان در آغوشم پرید.
_ دااااااییییییی جونممممم
خندیدم و روی دست چرخاندمش:
_ باز که تو اینجایی ووروجک!
خودش را لوس کرده و مثل یک بچه گربه ی پشمالوی، صورتش را در گردنم پنهان کرده و گفت:
_آخه دلم برای دایی خوشگلم یه ذره شده بود.
قهقه ام به هوا رفته و لپ این شیرین عسل را کشیده و گفتم:
_ باز چی میخوای شیطون بلا؟
_ هیچی. فقط دوست دارم خوووو!
همان طور که در بغلم نگهش داشته بودم روی کاناپه نشستم و گفتم:
_کور شه اون بقالی که مشتریشو نشناسه ماه جان خانوم!
سرش را نزدیک گوشم برده، صدایش را در حد پچ پچ پایین آورده و گفت:
_کارتون آنا و السا سری دومش اومده. خودم تبلیغشو دیدم. اونو میخری برام؟
بعد هم مثل گربه ی شرک چشمانش را مظلوم کرده و نگاهم کرد. مثل خودش پچ پچ وار گفتم:
_باز چه آتیشی سوزوندی که مامانت تنبیهت کرده و برات کارتون نمی گیره؟
_ هیچیِ هیچ کاری نکردم. مامان آرام دلش میخواد هی الکی منو اذیت کنه
_ عهه اینجوریه؟ ازش بپرسم؟
چشم هایش را مل مل داده و لبخند عمیقی زد، از همان ها که خوب می دانست چال گونه اش را به رخ می کشد:
_من که این همه دوست دارمم....تازه مثل خودتم چال گونه دارممم...دلت میاد مامان آراممو شیطونکی بکنی بندازی به جونم؟
بازهم قهقه ام به هوا رفته و در بغلم چلاندمش.آرام از آشپزخانه سرک کشیده و گفت:
_دایی و خواهر زاده چی پچ پچ می کنید تو گوش هم؟
_ آرام مطمئنی این ووروجکت فقط هفت سالشه؟
آرام خطاب به ماه جان گفت:
_باز چی گفتی تو زبون دارز؟
_ هیچیِ هیچی نگفتم
_ آره قشنگ معلومه! از بغل دایی بیا پایین اذیت نکن
ماه جان از بغلم پایین پریده و گفت:
_تبلتم شارژ شد؟
به آشپزخانه رفته و پشت میز ناهارخوری نشسته و از جلوی دست مامان، خیاری برداشته و گاز زدم:
_شام چی داریم مهین خانم؟
_ اول که علیک سلام. دوم با دست نشسته؟
شانه بالا انداختم:
_ بی خیال مامان!
آهی کشید و گفت:
_ همسن و سالای تو بچه دارن اون وقت تو کی میخوای بزرگ بشی، خدا می دونه!
_ اوه اوه... می بینم که با آرام، کله پاچه ی منو بار گذاشتین!
مامان شروع به غر زدن کرد. کلافه جواب دادم:
_من همش بیست و هشت سالمه مادر من! هنوز مدرکمو نگرفتم، به عنوان مهندس شغل ندارم، اون کافه کتابم که میرم فقط سرگرمیه، خودت خوب می دونی که پول زیادی دستمو نمی گیره. دست دختر مردمو بگیرم بیارم هوا بدم بخوره؟ اصلا تو کدوم خونه ببرمش؟
_مگه همه از اول همه چی دارن؟ مگه بابات پشتت نیست؟پس انداز برات کنار گذاشتیم، وام ازدواج می دن... این حرفا فقط بهونه است امیر
دست های مامان را گرفتم و به صورت دلخورش نگاه کردم:
_آره حق با شماست، بهانه است. من هنوز اونی که دلم رو بلرزونه، که حاضر باشم تا آخر عمرم کنارش زندگی کنم رو پیدا نکردم.هر وقت پیدا کردم شما رو با گل و شیرینی میفرستم در خونه شون. حالا جان من دیگه حرفشو نزن
مظلومانه اضافه کردم:
_ حداقل امشب!
صدای خنده ی ریز جواد و آرام بلند شده بود:
_ سلام بر شاه داماد آینده! برادر زنِ عزیز تر از جان!
برگشتم و به جوادِ نمکدانِ ماه جان به بغل، چشم غره ی غلیظی رفتم. صدای بابا از پشت سر جواد بلند شد:
_ باز این خاتون مارو اذیت کردی پسره ی ناخلف؟
مثل خاله زنک ها، چشم درانده، به صورتم چنگ زده و جیغ مانند گفتم:
_ اوا خدا مرگم بده حاج آقا! خاتون کیه؟ ما که یه مهین خانم بیشتر نداریم!
***
پشت میز تحریرم نشستم. از امروز ظهر اسم "جانان" مدام در مغزم بالا و پایین می پرید. قلم برداشتم و روی کاغذ مخصوص خطاطی، مطلع غزل سعدی، که ذهنم را مشغول کرده بود را نوشتم: