2410
2553
من 4 تا خواهر شوهر 3 تا جاری دارم همشونم دهنمو🤐🤐🤐🤐

من 5 تا خواهر شوهر دارم و 4 تا جاری😅😅 تازززززه سه تا از خواهرشوهرامم مجردن(35ب بالا )

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

دیگه نمیشه بنده خدا پدر شوهرم فوت کرد

وای ببخش خدا بیامرزتش ولی از جوابت ترکیدم از خنده،😂😂😂

لایق تو کسی نیست جز آنکسی که:تو را انتخاب میکند نه امتحان ...تو را نگاه کند نه اینکه ببیند ...تو را حس کند نه اینکه لمست کند ...تو را بسازد نه اینکه بسوزاند ...تو را بیاراید نه اینکه بیازارد ...تو را بخنداند نه اینکه برنجاند ...تو را دوست بدارد و بدارد و بدارد ...ﺳﺎﺩﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ ﺍﻣﺎ ﺳﺎﺩﻩ ﻋﺒﻮﺭ ﻧﮑﻦ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺍﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ !ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺮﻧﮕﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ کسی که ﺑﻪ ﺯﺧﻢ ﺯﺩﻧﺖ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺷﺎﻫﺮﮒ ﺣﯿﺎﺗﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﯾﺎﻓﺘﯽ !ﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ :ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺍﺭﺯﺵ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﺭﺯﺵ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ...برای خودت زندگی کن 
2720
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂


دهنمونو سرویس کرده. باز شوهرم عادت داره به این رفتارا من اعصابم خورد میشه همشم منو چشم میزنن خودش که چشم نمیخوره عین خیالش باشه. باور کن تا همسایه خبر داره چی میشه چیکار میکنیم. آدم انقدر حال بهم زن و دهن لق میشه مگه😑 انقدر بدم میاد یکی میره از زندگی بقیه واسه همه میگه، زندگیه خودتو تعریف کن به ما چیکار داری😐 

میشه لطفا برای اینکه شر دشمنام به خودشون برگرده و دهنشون بسته بشه یه حمد بخونین. اگه خوندین بگین منم براتون بخونم 🌹 اگه دعاهاتون زود مستجاب میشه لطفا بهم درخواست دوستی بدین کارتون دارم 🥲
من مادرشوهرم اینجوره. انقدر هرروز از جزئیات زندگیمون پیش همه میگه که چشم میخوریم. بعد بهش گفتیم دیگه ...

وای دقیقا مادر شوهر منم همینطوره

کلمه به کلمه حرافامون کارامون رو به همه میگه

همه میدونن زندگی منو

جالب اینجاست که حرف خونه خواهر شوهرمو هیچ وقت هیچ وقت به کسی نمیگه. نمیدونم کی خدا میخواد تقاص کاراشونو پس بده

هر چه خدا خواست همان می شود💖💝
من 5 تا خواهر شوهر دارم و 4 تا جاری😅😅 تازززززه سه تا از خواهرشوهرامم مجردن(35ب بالا )

منم ته تغاریم از من هر انتظاری دارن هر روز زنگ میزنن به شوهرم که زهرا اصلا به ما زنگ نمیزنه محل نمیده منم میگم ولم کنین باو 😂😂😂

لایق تو کسی نیست جز آنکسی که:تو را انتخاب میکند نه امتحان ...تو را نگاه کند نه اینکه ببیند ...تو را حس کند نه اینکه لمست کند ...تو را بسازد نه اینکه بسوزاند ...تو را بیاراید نه اینکه بیازارد ...تو را بخنداند نه اینکه برنجاند ...تو را دوست بدارد و بدارد و بدارد ...ﺳﺎﺩﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ ﺍﻣﺎ ﺳﺎﺩﻩ ﻋﺒﻮﺭ ﻧﮑﻦ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺍﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ !ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺮﻧﮕﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ کسی که ﺑﻪ ﺯﺧﻢ ﺯﺩﻧﺖ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺷﺎﻫﺮﮒ ﺣﯿﺎﺗﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﯾﺎﻓﺘﯽ !ﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ :ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺍﺭﺯﺵ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﺭﺯﺵ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ...برای خودت زندگی کن 
2714
من مادرشوهرم اینجوره. انقدر هرروز از جزئیات زندگیمون پیش همه میگه که چشم میخوریم. بعد بهش گفتیم دیگه ...

یه ذره اسید چاره شه

این اولین امضای من است.در تاریخ ۹/۹/۹۹بهترین اتفاق زندگیم افتاد😍لطفا دعا کنید مادرم به آرزوش برسه
وای دقیقا مادر شوهر منم همینطوره کلمه به کلمه حرافامون کارامون رو به همه میگه همه میدونن زندگی منو ...

خیلی بیشعورن. خودشم چشم نمیخوره که بفهمه چقدر بده. هربار من باید تاوان زر زدن یکی دیگرو بدم. بعدم با پررویی میشینه پیش همونا میگه چشم خوردن. اعصابم از دست کاراش خورده همیشه مانع موفقیتمونه هربار میخوام کاری کنم به بقیه نگم تا وقتی صددرصد انجام نشده  میره به همه میگه کارمون خراب میشه. پسر دسته گلش هم عادت داره فقط من باید حرص بخورم

میشه لطفا برای اینکه شر دشمنام به خودشون برگرده و دهنشون بسته بشه یه حمد بخونین. اگه خوندین بگین منم براتون بخونم 🌹 اگه دعاهاتون زود مستجاب میشه لطفا بهم درخواست دوستی بدین کارتون دارم 🥲
یه ذره اسید چاره شه

جُرمه خواهر😅

میشه لطفا برای اینکه شر دشمنام به خودشون برگرده و دهنشون بسته بشه یه حمد بخونین. اگه خوندین بگین منم براتون بخونم 🌹 اگه دعاهاتون زود مستجاب میشه لطفا بهم درخواست دوستی بدین کارتون دارم 🥲
منم ته تغاریم از من هر انتظاری دارن هر روز زنگ میزنن به شوهرم که زهرا اصلا به ما زنگ نمیزنه محل نمید ...

منم عروس کوچیکم و مال شهر دیگه.. من ک کلا ب هیشکس زنگ نمیزنم حتی خونوادم.اصلا حوصله خودمم ندارم😑

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2712
2687