2733
2739
عنوان

خاطره سزارین من با همه جزئیات

17915 بازدید | 57 پست

سلام. .... بدون حاشیه میرم سر اصل مطلب ک سرتون رو بی جهت درد نیارم.

از اول بارداریم دنبال زایمان طبیعی بودم.‌ وزنم به شدت بالا رفته بود و اواخر بارداری به حدی خسته و متورم بودم که تو هفته ۳۷ ک رفتم دکتر بهش گفتم توروخدا منو سزارین کن و بچه رو در بیار. من دیگه حتی نفس کشیدن سختمه و نفخ مداوم دیووونم کرده؛ دیگه حتی نمیتونم یک روز تحمل کنم این وضعو. اومدیم و تا ۴۱ هفته هم دردم نگرفت... دکترم گارد عجیبی مقابل سزارین داشت؛ همونجور ک سرش تو سیستم بود و اطلاعات پرونده منو چک میکرد با ی چهره درهم رفته و عبوس ب من گفت باشه حالا فعلا برو روی تخت دراز بکش تا بیام سونو کنم(خودش دستگاه سونو هم داشت)... بچه من تو هفته ۳۰ بریچ بود و تو هفته ۳۷ خیلی بعید می دونستم ک همچنان تو اون وضعیت باشه. ی جورایی خودمو بدشانس تر از این حرفا می دونستم‌ ... رو تخت دراز کشیدم و سونو انجام شد و خوشبختانه دخترکم بریچ عرضی بود. دکترم گفت هرچند خیلی بعیده ک الان بچه بچرخه اما باز دو هفته بهت فرصت میدم😣😣من گفتم خانوم دکتر توروخدا بیخیال ... ک اونم گفت برای سزارین باید تایید کمیسیون پزشکی رو بگیرم پس بی جهت اصرار نکن ... خلاصه دو هفته رو ب هر زحمتی بود سپری کردم و تو هفته سی و نه باز رفتم دکتر ک گفت بچه بریچ طولیه ... و ناچاراً بهم وقت سزارین داد و گفت برای تشکیل پرونده برو بیمارستان ... منم با کلی ذوق ب شوهرم زنگ زدم و بهش گفتم بناست چندروز دیگه سز بشم. اونم ک از اولش میگفت سزارین برای بچه امن تره و کلاً وافق سزارین بود ... 

صبح روز نوزده بهمن همراه پدرو مادر و همسرم و همسر برادرم راهی بیمارستان شدیم. کوچکترین استرسی نداشتم. در کل من آدم ترسویی نیستم و معمولا استرس ب خودم راه نمیدم...‌ رفتم بخش زایمان ک بهم گان ابی دادن پوشیدم و وسایلمو دادن دست مامانم. بهم آنژیوکت وصل کردن و ی تست آنتی بیوتیک انجام دادن ک سوزشش حسابی رو اعصابم رفت.‌ ی خانوم نسبتاً سن دار و مهربون برای شیو اومد ک دید خودم کاملا انجامش دادم و بعدش دیگه تا سرمم بره نشست و باهام حرف زد راجع به اینکه بچه چندممه و چندساله ازدواج کردم و ... شیکمم گنده بود و تختی ک روش بودم خیلی باریک. سرمم ک تموم شد یکی از پرستارا اومد سراغم و با مهربونی گفت حیف تو با این صورت قشنگ و این سن و سال نیست ک اینقدر وزنت بالا باشه؟؟؟ ... گفتم من تپل بودم (۸۸) اما تو بارداریم ۲۲ کیلو اضاف کردم ... ک گفت حیفه بعدش حتما وزن کم کن، ... و گفت این تخت خیلی با این شیکم اذیتی، بیا برو تو اتاق رو تخت فلان شماره دراز بکش تا دکترت بیاد... حالا تو این فاصله هی مامانم و شوهرم میومدن میپرسیدن ک من حالم چطوره و چیزی نمیخوام. ک من ب پرستاره گفتم لطفا بزارید مامانمو چند مین ببینم.مامان اومد و بهش گفتم عزیزم خوبم نگران من نباش همه چی روبراهه. ... شوهرم هم شنیدم ک پرستار گفت بزار مامانش بیاد بعدش شمام برو کوتاه خانومتو ببین. شوهر اومد و ی بوس از پیشونیم کرد و رفت.‌ ده دقیقه رو تخت جدید خوابیدم ک صدام زدن و گفتن بیا دکترت اومد ... رو برانکارد دراز کشیدم و با آسانسور بردنم اتاق عمل ک البته تو قسمت ورودیش ی کمی معطل شدم و حوصلم سر رفت ... ی آقای مهربون از اتاق عمل اومد پیشم و پرسید از کی ناشتایی و میخوای بیهوشی جنرال باشی یا اسپاینال؟ ... ک من گفتم هرچی نظر متخصص بیهوشیم باشه .‌.. بدون هیچ استرسی رفتم وارد اتاق عمل شدم. ی تیم خوش برخورد و مهربون تو اتاق بودن ک مدام سربسرم میزاشتن‌. احتمالا طفلکیا فکر میکردن خیلی استرس دارم. در حالیکه من کوچکترین استرسی نداشتم. فقط از سونداژ و سوزنی ک ب کمر میزنن بد شنیده بودم . وقتی اومدن سوند بزارن گفتم میشه بعد بی حسی بزارین؟ ک پرستار با مهربونی گفت نه متاسفانه ...!!! پزشک بیهوشی ی نگاه ب موهام ک از زیر کلاه کاملا ریخته بود بیرون نداخت و گفت چ موهاش صافه، بیاید موهاشو بریزیم بهم. ... من خندم گرفت 😀بعدش گفت اسپاینال یا جنرال؟ ک من گفتم شما چی صلاح میدونی؟ گفت چون وزنت بالاست اسپاینال بهتره ‌.. ک منم گفتم باشه درد داره سوزنش؟ ... اونم با لحن خنده داری گفت: تو دیگه کاریت نباشه، اونو بسپر ب من !!

همین موقع ها بود دکترم اومد و با خوشرویی سلام و احوالپرسی کرد و گفت نترسیا. همه چی ب بهترین نحو پیش میره 😊

منم ک نمی ترسیدم گفتم : انشالله ب امید خدا.

سوند وصل شد. درد نداشت اصلا ... دکترم ب پاهای تپلم نگاه کرد و گفت با این رون هات عین عروسکای تپل شدی.

از تشبیهش خندم‌ گرفت.... ی پرستار کمک کرد بشینم و بعد هم در عرض یکی دو دقیقه سوزن وارد کمرم شد ک درد نداشت اونم. بعد هم گفتن دراز بکش و پرده سبز اومد جلو چشام. گفتم من هنوز حس دارماااا شروع نکنید ی وقت ...

ک دکترم گفت نگران نباش حالا مونده تا برش بدم دارم میشورم شکمتو فعلا.

چند دقیقه بعد دوباره گفتم من حس دارما ..

ک همه خندیدن. ی پرستار بالا سر من بود و مدام فشارم رو چک می کرد و می پرسید ک خوبم و چیزی لازم ندارم ... منم نمی دونم تاثیر بی حسی بود یا نه تنفس برام سخت شده بود و احساس خواب آلودگی عجیبی داشتم. تنم کوفته شده بود. فشار رو شیکمم احساس میکردم‌ فقط ...







https://www.ninisite.com/discussion/topic/1714230/داستان-زندگی-من

از تشبیهش خندم‌ گرفت.... ی پرستار کمک کرد بشینم و بعد هم در عرض یکی دو دقیقه سوزن وارد کمرم شد ک درد نداشت اونم. بعد هم گفتن دراز بکش و پرده سبز اومد جلو چشام. گفتم من هنوز حس دارماااا شروع نکنید ی وقت ...

ک دکترم گفت نگران نباش حالا مونده تا برش بدم دارم میشورم شکمتو فعلا.

چند دقیقه بعد دوباره گفتم من حس دارما ..

ک همه خندیدن. ی پرستار بالا سر من بود و مدام فشارم رو چک می کرد و می پرسید ک خوبم و چیزی لازم ندارم ... منم نمی دونم تاثیر بی حسی بود یا نه تنفس برام سخت شده بود و احساس خواب آلودگی عجیبی داشتم. تنم کوفته شده بود. فشار رو شیکمم احساس میکردم‌ فقط ...

بعد از ده دقیقه پرستار بالا سریم گفت مبارکه ... 

راستش من چون بابام مریضه و خیلی فکرم درگیرش بود تو تایم عملم فقط ته دلم برای بابام دعا می کردم با گریه و وقتی دخترم دنیا اومد و بهم چسبوندش با گریه گفتم سلام دخترکم؛ از پیش خدا چی اوردی برامون؟ سلامتی و شفا اوردی برای پدر جون؟؟؟ ...

کل عمل حدود ۳۵ دقیقه طول کشید و رفتم ریکاوری ک چون دیدن حال عمومی من و دخترم خوبه بعد از پنج دقیقه منتقل شدیم بخش. تو ورودی بخش مامانم اینا رو دیدم و گیج و منگ بهشون لبخند زدم‌ دخترم رو بردن بخش نوزادان تا بعد از چکاب اولیه بیارنش شیرش بدم ... 

راستش چون از دردهای بعد از تموم شون بی حسی و ب خصوص درد اولین بار پاشدن زیاد شنیده بودم همش منتظر بودم بی حسیم بره ببینم‌ چ خبره ... حدود دو ساعت بعد بی حسیم رفت و ی نمه درد احساس کردم شبیه درد پریود معمولی ... مادرشوهرم اومد بیمارستان و کلی باهاش حرف زدم هی همه میگفتن حرف نزن سردرد می گیری ... ولی من می دونستم طوریم نمیشه؛ چون اول اینکه ب بدنم کاملا اعتماد داشتم😁و دوم اینکه می گفتم‌من این سوسول بازیا حالیم نیست. ..‌ عصر حدودای ساعت پنج درد یکمی بیشتر شد ولی کاملا قابل تحمل بود. منم ک دیگه حسابی وول وول میخوردم رو تخت. این ور اون ور میشدم واس بچه شیر دادن. همین قضیه باعث شد بخیه هام از حالت خشکی در بیان و موقع اولین راه رفتن درد خاصی نداشته باشم‌. ساعت هفت و اندی با خودم گفتم خوب حالا من تحملم خوبه ولی چ کاریه درد رو تحمل کنم؟ خوب میگم شیاف بدن ... زنگ رو فشار دادم پرستار اومد از من اصرار ک شیاف بزار از اون انکار ک قبلا گذاشتیم ... میگم خواهر من، من بیهوشی جنرال ک نبودم شیاف بزارن متوجه نشم من تا حالا شیاف نگرفتم ..‌. اونم میگفت اخه پس چطور تا حالا درد نداشتی!!!گفتم داشتم ولی من صدام در نمیاد معمولا با این دردا. حالا بزار دیگه ارث بابات ک نیس ... اونم اومد ی مسکن زد ک خودش گفت مخدره ... ولی بخدا اصلا تاثیر نداشت. خلاصه من شیاف نگرفتم حالا نمی دونم چ گیری داده بودن حالا ب فرض ک گذاشتن یکی دیگه میزاشتن چی میشد مگه؟؟ ...

شب حدود یازده همین پرستار اومد گفت باید یواش یواش پاشی ... ک منم بدون کمک پاشدم و از تخت پایین اومدم و راه رفتم. گفت ماشالا چ زرنگی؛ سردرد نداری؟ اینقد حرف زدی؟ ... منم ب شوخی و با تمسخر گفتم: از دولتی سر بار بار مسکن هایی ک بهم زدی نه.

خودشم خندش گرفت. گفت اومده بودم کمکت ولی انگار احتیاجی نداری ...

فرداش هم بهم ی شیاف دادن ک شیکمم کار بیفته و ترخیص بشم.‌ ... من در کل تو بیمارستان هیچ درد خاصی رو تحمل نکردم. اما سومین شب بعد از سزارین ک بدون شیکم بند خوابیدم رسما از درد جون کندم تو خونه تا خود صبح. پیشنهاد می کنم اگر میخواید تو سزارین درد خاصی رو تجربه نکنید حتما از شیکم بند استفاده کنید. اولین بار راه رفتن من درد نداشت واقعا. سردرد هم نگرفتم دست متخصص بیهوشیم درد نکنه.‌ ...

و در کل از سزارین راضی بودم😘😊












https://www.ninisite.com/discussion/topic/1714230/داستان-زندگی-من

بچه ها باورتون میشه!!!

دیروز جاریمو بعد مدت ها دیدم انقدر لاغر شده بود از خواهر شوهرم پرسیدم چطور انقدر لاغر شده، بهم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم گرفته، من که از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم لینکشو میزارم شمام شروع کنید تا الان که راضی بودم.

2731
2738
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز