جمعه
روز ولنتاین . خوردم کرد . قلبمو ریز ریز کرد . تنو بدن مامان بابامو لرزوند . گفت طلاق . الکی الکی😑
کل عصر جمعه رو سه چهار ساعت مثل چی عذابم داد با حرفاش . انقدر گریه کردم چشمام باز نمیشد!
بهم گفت به مامان بابات بگو تمومه . الکی بهم گفت که منم به بابات گفتم دیگه نمیخوامت تمومه
وقتی اومدن رفت بیرون از خونه گفت میام الان منم اروم اروم گفتم به مامان بابام که میخوایم جداا بشیم،
مامان بابای منم شدید مخالف بودن که اخه مشکلتون چیه ولی واقعا جوابی نداشتم اخه مشکلمون چیزی نبود!!!
بعد شوهرم اومده خوشحالو شاد میگه ما مشکلی نداریم نمیدونم این چشه😑
هنوز بغض دارم دیشب تو بغلش حس غریبی داشتم
انگار تو بغل یه غریبه بودم . بغضم ترکید ، اخه چرا باید اینطوری کنه!!؟😑😑😑
بازیم میده انگار😑
خیلی دوسش داشتم ولی اون....
حس میکنم دارم با یه غریبه زندگی میکنم