2703
2553
عنوان

داستان عاشقانه بیتا. 😍😢

2639 بازدید | 37 پست

یه داستان عاشقانه بی نهایت زیباست . من خودم هر رمان و داستانیو نمیخونم . اگه دوستدارین لایکم کنید براتون بزارم بخونین. به خوندنش می ارزه😊😉

قسمتاش زیاده همرو نمیشه گذاشت.

قسمت بندی کردم نفرات زیاد باشه میذارم 


#به_یاد_تو


#قسمت_اول


باتنی خیس عرق از خواب پریدم.بازم همون کابوس تکراری.

نمیدونم کی قراره از شرش خلاص شم.باگذشت8 سال هنوز دست از سرم برنمیداره.بازم اون خندهای

لعنتی.خیلی وقت بود که کابوس نمیدیدم.

ولی انگار دوباره شروع شده بود .اوایل هرشب کابوس میدیدم .ولی

کم کم کابوسام کم شده بود.ولی چند وقته دوباره به سراغم امده.

انگارهمون شب بود.هنوز صدای خندهای اونو.گریه های خودم تو سرمه

...

از روی تخت بلند شدم ساعت هنوز 5 نشده بود.اروم به طرف دستشویی رفتم.

بصورتم اب زدم .به چهره ی پریشونم نگاه کردم.چقدر با خودم غریبه بودم.

به اتاق برگشتم.

دوباره روی تخت دراز کشیدم.به سقف خیره شدم.

-کی میخوای دست از سرم برداری.من واقعا عاشقت بودم.چرا باهام اون کارو کردی.

اینقدر به سقف نگاه کردم که کم کم چشمام بسته شد.

....

با صدای در بیدار شدم.مامان امد تو اتاق.

-بیتا جان مادر بیدار شو امروز مگه کلاس نداری.

- مامان بیدارم.امروز صبح کلاس ندارم.

بابا رفته.

-نه ..... .باز کابوس دیدی؟

-نه.

پس چشمات چرا قرمزه.

مجبور بودم بهش دروغ بگم.نمیخواستم نگرانش کنم.

-بخاطر ریمل جدیده .فکر کنم جنسش زیاد خوب نبود بهش حساسیت پیدا کردم

-مگه نمیگم اینقدر از این اشغالا به چشمات نزن اخر کور میشی.

-باشه سعی میکنم کمتر بزنم.

حالا شما برید پایین من الان میام .

مامان از اتاق بیرون رفت.

اون اوایل که کابوسام بیشتر بود.مامان خیلی ناراحت میشد.هر چقدر ازم میپرسیدکه چه اتفاقی افتاده بهش نمی

گفتم.

یه مدتم منو میخواست پیش روانشناس ببره که قبول نکردم.

هیچ کس نفهمید اون شب چی شد جز خودم.فقط کابوسهای گاه وبی گاهم دست از سرم

بر نمی داشت.

دوباره دستو صورتمو شستم.جلوی ایینه واستادم.

به خودم نگاه کردم.

هیچ شباهتی به بیتای 8 سال پیش نداشتم.

دیگه از اون چاقی خبری نبود.

تو ایینه دختری با اندام لاغر وقدی متوسط با چشمایی درشت به رنگ میشی.پوستم گندمی بود.با ابروهای که به

لطف ارایشگر پهن وکوتاه شده بود.

دیگه از اون صورت پر مو که باعث مسخره همه بود خبری نبود.

موهامو شونه کردم.قبلا بخاطر اینکه چاق بودم همیشه مدل پسرونه میزدم ولی حالا سالهاست که زیاد کوتاه

نکردم.تقریبا تا ارنجم بود.

موهامو با کش بستم از پله ها پایین رفتم.

خونمون یک خونه ی قدیمی بود . سه تا اتاق طبقه ی بالا بود با دستشویی وحموم پزیرایی و آشپز خونه هم پایین

بود

مامان وبابا وقتی ازدواج کردن امدن تو این خونه با مامان بزرگم زندگی میکردن. مامان بزرگم دو تا بچه داره یکی

بابای من یکی عمم. وقتی مامان بزرگم مرد.بابام بخاطر علا قه ای که به این خونه داشت سهم ارث عمه مو خرید.  

عمم تو شمال زندگی میکنه.که دو تا پسر داره یکی ۲۴ساله ویکی ۱۶ سالست.

من فقط همین یک عمه رو دارم .

....

وارد اشپزخونه شدم .مامانو بابا وتینا داشتن صبحانه میخوردن.

-سلام.

-سلام دخترم بیا پیش بابا.

تینا- بابا شما همش بیتا رو دوست داری.

-کی گفته من شما رو هم دوست دارم.

-تینا بازم حسودی کردی.

-نخیر خودت حسودی.

مامان- تینا با خواهر بزرگت درست صحبت کن.صبحانتو بخورمدرست دیرنشه.

تینا با چشمش برام خط ونشون کشیدو بعدم ساکت شد.

بابا-بابا جان تو مگه امروز کلاس نداری

-نه صبح کلاس ندارم با ارزو قراره برم خرید میخواد برای تولد ارتین کادو بخره.

مامان-وا چقدر مهمونی میگرن. تازه تولد نازی بود.

بابا- چکارشون داری خانم .

-مردم پول ندارن نون بخورن اینا همش مهمونی میگرن.

تینا-اخ جون ماهم دعوتیم.

-نخیربچه ها دعوت نیستید

-مامان نگاش کن من کجام بچست.

-بیتا باز شروع کردی.

باشه بابا من رفتم دیرم شد.

من و ارزو و اون از بچه گی با هم بزرگ شده بودیم.بابای ارزو با بابای اون باهم شریک بودن یک شرکت صادرات

واردات دارن.وضع مالیشون خیلی خوبه.

بابای منم وکیله... کارای وکالت شرکتشونو هم میکنه.باباهامون از قبل از بدنیا امدن من باهام دوست بودن.

از پله ها بالا رفتم.

لباسامو پو شیدم.یک مانتوی مشکی با شلوار جین وشال مشکی .

یکم کرم زدم وخط چشم کشیدم وریمل زدم بایک رژ کالباسی.

رفتم پایین.

-مامان من دارم میرم کاری نداری.

-نه برو ....دختر ظهر میای.

-نه مامان با ارزو یک چیزی میخوریم.

سوار ماشینم شدم.بابا بخاطر قبولیه فوق لیسانسم برام یک پراید خریده بود.

به دم در خونه ی ارزو رسیدم.خونشون یک

خونه ی ویلایی بزرگ تو بالا شهر بود .خونه ی ما تقریبا باهاش فاصله زیادی داشت.

زنگ و زدم.

-بیتا جان بیا تو ارزو هنوز حاضر نیست.

رفتم تو وارد حیاط شدم.واقعا حیاط زیبایی داشتن.

وارد سالن شدم.زهرا خانم کارگرشون تا منو دید امد جلو زهرا خانم خیلی منو دوست داشت از بچه گی مواظب

منم بود .

-سلام زهرا خانم.

-سلام مادر خوبی.

-ممنونم.


#به_یاد_تو



#قسمت_دوم


بیا عزیزم بشین تا ارزو خانوم بیان برات چایی بیارم.

رفتم رو مبل نشستم.

نازی خانم مامان ارزو از پله ها پایین امد.

-خوش امدی بیتا جون.

-ممنونم.

-چه خبر مامان اینا خوبن .

-ممنون. سلام رسوندن.

نازی خانم امد نزدیک تر.

-بیتا جان ارزو امروز زیادحالش خوب نیست.

-چرا؟!!

-نمیدونم عزیزم چی شده فکر کنم باز دچار افسردگی شده.

-اخه برای چی.؟

-نمیدونم عزیزم فکر کنم.دوباره یاد افشین افتاده.

-باشه نگران نباشید من مواظبشم.

تو فکر فرو رفتم.

آرزو عاشق افشین بود .خیلی سختی کشید تا عمو رضایت داد که با هم ازدواج کنن

افشین از یک خانواده ی معمولی بود و عمو هم میخواست که آرزو با اون ازدواج کنه ولی آرزو قبول نمیکرد .

وقتی اون از آرزو نا امید شد رفت خارج عمو اجازه داد که با افشین ازدواج کنه.اونا خیلی خوشبخت بودن.

آرزوخیلی دوستش داشت وقتی افشین یک سالو نیم پیش تو یک تصادف مرد. آرزو تا چند وقت دچار افسردگی

شدید شد خیلی دکتر بردنش تا بهتر شد ۸ماه تو بیمارستان روانی بستری بود چند بارم خواست خودکشی کنه

ولی نتونست این کارو انجام بده دکتر میگفت نباید کوچکترین شوکی بهش وارد بشه.

من با وجود مشکلات خودم هیچ وقت ولش نکردم آرزو بهترین دوست منه.واقعا از ته قلبم دوستش دارم.

خیلی بهش کمک کردم که از اون حال در بیاد تمام مدتی که تو بیمارستان روانی بستری بود فقط جز من کسه

دیگه ای رو اجازه نمیداد بهش نزدیک بشه.

بخاطر همین هر مشکلی براش پیش میامد نازی خانم و عمو به من زنگ میزدن.

عمو یا همون بابای آروز همیشه میگه که زندگیه دوباره ی آرزو رو به من مدیونن.

تواین یک سالو نیم آرزو خیلی سختی کشیده دلم خیلی براش میسوزه از دست دادن عشق آدم خیلی سخته اینو

من بهتر از هر کسی میدونم.

ولی برای من موضوع بدتر بود پس زده شدن از طرف کسی که دوستش داری خیلی عذاب آوره.

وقتی به اون فکر میکنم که باهام چکار کرد.

حتی جرات آوردن اسمشو ندارم.

وقتی۸سال پیش پدر و مادرش برای آرزو آمدن خواستگاری

حساس میکردم دارم میمیرم.

ولی از اونشب لعنتی به بعد خودش منو کلا نابود کرد.

با صدای آرزو از فکر بیرون آمدم

-سلام چرا هرچی صدات میکنم جواب نمیدی.

-ببخشید حواسم نبود.

به چشمای ابیش نگاه کردم چقدر هنوز غمگین بود.

آروز زن زیبایی بود همیشه از بچه گی بخاطر زیبایی مورد توجه بود .همون بود که اون عاشقش شد .

-پاشو بریم که دیر شد.

-باشه.

به طرف حیاط رفتیم.

داشتم به طرف در میرفتم که صدام کرد.

-کجا.؟

-دارم میرم سوار ماشین بشم دیگه.

-لازم نکرده با ماشین من میریم.

-من با ماشین تو رانندگی نمیکنم اگه یک جاش بخوره.باید ماشینمو بزارم برم.

-تو نگران نباش چیزی نمیشه ماشین تو تا سر کوچه بیشتر راه نمیره من حوصله ی هول دادن ماشینتو ندارم.

جان آرزو ول کن.

.آرزو پشت ماشین

نمی نشست.

هر جا می خواستیم بریم من یا باماشین اون رانندگی میکردم.یا با ماشین خودم.  

به طرف پاساژ رفتیم.

-خوب حالاچی میخوای بخری؟

-نمیدونم به نظر تو چی بخرم.

-نمیدونم یک پسر ۱۵ساله چی دوست داره لباس بخر .

-اخه یک عالمه لباس داره.

-خوب ادکلن بگیر.

چشماش پر اشک شد.

-چی شد؟

-افشین همیشه ازادکلنایی که من براش میخریدم خوشش میامد.

-ارزو باز شروع کردی.

-خواهش میکنم اینقدر خودتو عذاب نده.

-میدونم عزیزم ولی اونم راضی نیست تو اینجوری خودتو عذاب بدی.باید زندگی کنی.

نمیتونم بیتا هر کی ندونه تو میدونی که چقدر دوستش داشتم.

سعی کن دوباره به زندگی

برگردی.

-نمیدونم میتونم یا نه.

-معلومه که میتونی تو تازه ۲۵سالته تازه اول جونونیته.میتونی دوباره . ازدواج کنی.

-من هیچ وقت دیگه نمیتونم مثل روز اول زندگی کنم.

چرا یک روز خودت میای بهم میگی بیتا من میخوام ازدواج کنم

-غیر ممکنه.

-هیچ چیز غیر ممکن نیست.

-تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمیبره.

-یعنی چی؟

تو نمیخوای عاشق بشی.

قلبم برای چند ثانیه لرزید.چه واژه ی نامأنوسی برای من بود.

چرا نسبت به این موضوع حساس بودم.

عشق تو وجودم تواون شب مرده بود.

قلبم اون لحظه از حرکت ایستاد ه بود.

من تو ۱۷ سالگی مرده بودم.

-نه نمیخوام عاشق بشم.

-چرا؟

-چون به نظرم عشق اصلا وجود نداره.

خیلی مسخرس.

-تو هنوز نمیدونی عشق چه معجزه ای میکنه.

-بیا بریم دیر میشه.

-باز داری از حرف زدن فرار میکنی.هنوزم نمیخوای بگی چی شده.

-اصلا چیزی نیست تو چقدر همیشه به من مشکوکی.

بیتا من باهات بزرگ شدم میدونم همیشه یک چیزی بوده که تو ازش فرار میکنی.

-نه چیزی نبوده.

.-باشه بالاخره یک روزی میفهمم.

آرزو تمام پاساژ و گشت تا بالاخره یک چیزی پیدا کرد و خرید بعدم باهم رفتیم نهار خوردیم اخر هفته تولد بود

باید برای خودمم لباس میخریدم.



ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥 

من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود و حتی توی تعطیلی های عید هم هستن. 

بیا اینم لینکش ایشالا مشکلت حل میشه 💕🌷

2720

#به_یاد_تو



#قسمت_سوم


آرزو که پدرش اینقدر براش از کشورهای دیگه لباس آورده بود که گفت نمیخواد لباس بخره منم بهش نگفتم

لباس ندارم.

نمیخواستم باهاش برای خرید لباس برم چون اون همش دست میذاشت رو چیزای گرون که من پولشو نداشتم.

ساعت نزدیک ۳برگشتم خونه لباسامو عوض کردم امروز ساعت۴تا ۸کلاس داشتم.

از خستگی رو پام بند نبودم.

رفتم دانشگاه.

سر کلاس الهامو فرشته برام جا گرفته بودن.

-کجابی بابا قیافت چرا اینقدر خستس.

-با آرزو خرید بودم دارم از خستگی میمیرم.

-وای تو باز با آرزو رفتی خرید.کچلت نکرد.

-چرا بابا هر مغازه رو ده بار رفت نزدیک بود از پاساژ بیرونمون کنن .تازه بعد از خرید گفت.

زیادم از خریدم راضی نیستم.

-خدا بهت صبر بده.

-اره میدونم .

-راستی برای دانشگاه میخواد چکار کنه نمیخواد دوباره برای فوق امتحان بده.

نمیدونم شما که وضعیتشومیدونیدچجوریه .شاید امسال شرکت کنه.

استاد آمد سر کلاس ماهم ساکت شدیم

بعدتموم شدن کلاس فرشته با الهام ازم خداحافظی کردن رفتن خونه منم به سمت ماشینم رفتم.

هوای پاییز منو یاد اون روزای سخت مینداخت.

روزایی که بدترین روز های عمرم بود.

بدتر از اینکه نمیتونستم به کسی دربارش حرفی بزنم.همین طور که میرفتم کسی صدام کرد.

خانوم رضایی

برگشتم سمت صدا یکی از بچه های هم دانشگاهی مون بود که دکترای عمران میخوند

هیراد زمانی.

پسر خوبیه هم خوش قیافس هم از خانوداه ی پولداریه .

قبلا ازم خواستگاری کرده بود ولی من بهش جواب رد داده بودم یعنی به همه جواب رد میدادم.

هنوز تو همون ۱۷سالگی مونده بودم نفرتم از مردا باعث میشد نتونم به ازدواج فکر کنم.

....

-بله بفرمایید.

-میتونم باهاتون صحبت کنم.

در چه مورد.؟

در مورد کار.راستش من قراره با پسر یکی از دوستان پدرم یک شرکت ساختمانی تاسیس کنیم.چون قراره

کارشون خوبه رومعرفی کنم منم شما رو پیشنهاد دادم.با اقای احمدی رو.

اگه دوست داشته باشید باهامون همکاری کنید خیلی خوشحال میشم.

-اخه دانشگاه چی؟

-الان که ترم آخری چیزی نمونده میتونید فعلا پاره وقت بیاید تا در ستون تموم بشه.

-باشه فکرامو میکنم.

-خیلی خوشحال میشم اگه قبول کنید.

ممنون خدا حافظ.

پیشنهاد غیر منتظره ی هیراد منو تو فکر برد نمیدونستم چکار کنم.ولی خیلی دوست داشتم که پیشنهادشون

قبول کنم.

بهرحال بعد تموم شدن دانشگاه میخواستم برم سر کار این بهترین موقعیت برای من بود.

رفتم خونه خیلی خسته بودم بعد شام با مامان و بابا درباره ی پیشنهاد هیراد صحبت کردم هردو بهم گفتن اگه

موقعیت خوبیه از لحاظ مکانی هم خوبه موافقت کنم.

چند روزی از پیشنهاد هیراد میگذره تو این چند روز تو دانشگاه ندیدمش.امروز کلاسم فقط صبح بود قرار بود با

فرشته برم برای خودم لباس بخرم البته اگه نامزدش نیاد.فرشته والهام ومن وارزو از دوره ی لیسانس باهم

دوستیم ولی آرزو برای فوق شرکت نکرد.بعدشم که اون اتفاق باعث شد از دانشگاه دور بمونه.

فرشته تازه ۶ماهه نامزد کرده نامزدشم همون اقای احمدیه که هیراد انتخابش کرده.جز بهترینای دانشگاست پسر

خوبیه به فرشته خیلی میاد.

الهامم ۶سال پیش ازدواج کرده یک بچه ی ۲ساله داره. شوهرشم دکتره اطفاله.

فقط من توشون ازدواج نکردم.

...

فرشته-بریم دیگه تا سعید نیامده وگرنه نمیزاره من بیام.

-خواب شاید باهات کار داره.

-نه بابا چکاری الکی منو از این ور اون ور میبره.

-بده میخواد پیشت باشه.

-نه بد نیست ولی از قدیم گفتن دوری و دوستی.

زیاد که باهمیم دعوامون میشه.

-به من چه خودت میدونی بعد نگه بیتا از راه بدرت کرد.

-اتفاقا خیلی هم با تو خوبه میگه دختر به نجابت خانم رضایی کم پیدا میشه.

-راست میگی یا داری هندونه زیر بغلم میزاری.

برو بابا تقصیر منه ازت تعریف کردم اصلا جنبه نداری.

-خیله خوب حالا قهر نکن.دقت کردی از وقتی ازدواج کردی سعید آقا نازتو کشیده چقدر لوس شدی

-من کجام لوسه.

حالا بیا بریم دیر شد بعدا درباره ی لوسیت حرف میزنیم.

با فرشته سوار ماشین شدیم.توراه چند بار سعید به موبایلش زنگ زد اونم گفت با من آمده بیرون.امروز نمیتونه

باهاش باشه.

بیتا شنیدم هیراد زمانی به تو هم پیشنهاد کار داده.

-تو از کجا میدونی.

-همه ی بچه های دانشگاه میدونن.

راست میگی.

-اره تازه اون دختره هم کلاسیش نغمه که همش بهش اویزونه از ناراحتی داشت میترکید.ا ز ناراحتیش

به بچه ها گفته هیراد داره خر خونا رو جمع میکنه.

عجب بیشوریه.من خر خونم.

-ولش کن بابا سعید که از پیشنهادش خیلی خوشحال میگه رفته شرکتشو دیده عجب جاییه میگه شریکش که از

آمریکا داره میاد ۷۰درصد سهامو داره خیلیم خر پوله تازه دکترای معماری داره.



❌توجه داستان #به_یاد_تو  همه روزه از فردا ساعت 5:30 عصر در تاپیک قرار داده میشود.

‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎

به #یاد#‍ تو


#قسمت_چهارم


میگم تو برو مخ رئیس رو بزن شاید از این ترشیدگی در بیای.

برو گمشو خودت ترشیده ای من اگه اهلش بودم مخ هیرادو میزدم.

-بیتا بدون شوخی تو واقعا از هیراد خوشت نمیاد

-اصلا موضوع خوش آمدن نیست من فعلا قصد ازدواج ندارم.

-چرا؟

-دلیل خاصی نیست.

-پای کسی درمیونه.

-نه.

-پس چی نکنه یک عشق مرموزه.

دلم داشت زیرو رو میشد.

-میشه خواهش کنم دراین باره حرف نزنیم.

-باشه هر جور دوست داری.

-فرشته از دستم ناراحت نشو من واقعا دست خودم نیست.

اشکالی نداره عزیزم.

تا مقصد هیچ کدوم حرفی نزدیم.

تو پاساژو گشتیم تا من با کمک فرشته یک لباس عسلی خریدم که حالت عروسکی بود با یک کمربند پهن روش

استینشم حالت کوتاه کمی پف دار بود

به اندام الغرم خیلی میامد.فرشته گفت واقعا مثل عروسک شدی

بعدم یک کفش پاشنه بلند هم رنگ لباسم خریدم.

وقتی به خونه رسیدم ساعت۸بود.  

تینا و بابا و مامان تو حال بودن داشتند تلویزیون نگاه میکردن.

-سالم.

-ممنون￾سالم مادر خسته نباشی.

تینا-لباس خریدی.؟

-اره.

-مامان منم لباس میخوام من فردا چی بپوشم.

-تو مگه لباس نداری؟

-نه.

-پس اون صورتیه چیه؟

-اونو که قبال پو شیدم.

-مگه هر لباسی رو باید یک دفعه بپوشی.

-چجوری خودت لباس خریدی.

-من لباس نداشتم تازه مگه من همسن توام.

-تو ۱۶ سالته.من ۲۵سالمه.خودتو هر دفعه باید بامن مقایسه کنی.

-مامان نگاش کن.

راست میگه تینا مگه هر لباسو باید یک بار بپوشی بیتا بزرگتره با تو فرق داره تازه ما شاید فردا نریم تولد.

-چرا مامان من میخوام برم.

-اخه خالت خونشون مهمونی گرفته مارو دعوت کرده زشته نریم.

-من با بیتا میرم شما برید خونه ی خاله.

-نه بیتا نیست تو باید با ما بیای.

مامان و تیناداشتن باهم جرو بحث میکردن من از پله ها بالا می رم.

وارد اتاقم شدم لباسامو در اوردم خودمو پرت کردم رو تخت خیلی خسته بودم.فردا کلاس نداشتم آخر هفته بود

ولی از صبح با آرزو قرار داشتم . میخواست بره آرایشگاه منم با خودش میخواست ببره. چشمام سنگینی میکرد

...

باصدای زنگ گوشیم از خواب پریدم.

ساعت ۹صبح بود. چقدر خوابیده بودم از دیشب که خوابم برد دیگه بیدار نشده بودم.

گوشیمو از تو کیفم در اوردم.

-بله بفرمایید؟

-ببخشید مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم.

-شما.!؟!

من زمانی هستم.هیراد زمانی.

تعجب کرده بودم

.-خانم رضایی صدامو میشنوید.

-ببخشید اره. تعجب کردم شماره ی منو از کجا اوردین؟؟!

من معذرت میخوام شمارتونو آقای احمدی از فرشته خانم گرفتن.راستش اگه واجب نبود مزاحم نمی شدم.

من برای کاری آمدم شمال میخواستم ببینم فکراتونو کردید راستش شریکم از خارج آمدن میخواستم قبل ورود

به شرکت همه چی مرتب باشه.

-بله من مشکلی ندارم فقط همون ساعت کلاسامه که باید باهاتون هماهنگ کنم.

من گفتم که مشکلی نیست خوشحالم که همکاری با شرکت رو قبول کردید.

خواهش میکنم بهر حال برای منم خوبه.

ممنونم پس شنبه تو شرکت میبینمتون ادرسو براتون اس ام اس میکنم.بازم از اینکه بد موقع مزاحم شد

معذرت میخوام.

-خواهش میکنم اشکالی نداره خدا حافظ.

گوشی رو قطع کردم فرشته ی لعنتی بهش گفتم شمارمو به کسی نده باز همه جا پخش میکنه.

ولی اشکال نداره بالاخره که میرفتم شرکت می فهمید.

از جام بلند شدم.دستو صورتمو شستم رفتم پایین.مامان تو اشپزخونه بود.

-سالم مامان .

سلام مادر چرا دیشب هرچی تیناصدات کرد بیدار نشدی.

-اصلا نفهمیدم اینقدر خسته بودم که صداشو

نشنیدم.

-به خودت نگاه کردی شدی پوست استخون اگه کسی چند سال پیش دیده باشدت نمیشناستت از بس لاغر

شدی.

-مگه بده از چاقی بهتره که.

-اره بهتره نه اینکه از لاغری هم بمیری.

رفتم تو فکر.

بهم گفته بود خودتو تو آیینه نگاه کردی .

آدم بدش میاد بهت نگاه کنه چه برسه که دوستت داشته باشه. دستام یخ کرد. رنگم یک لحظه پرید

از یاد آوری حرفاش بعد این همه سال بازم دچار استرس میشدم.

-چی شد مادر چرا رنگت پریده. بیا صبحانه بخور .


2714

#به_یاد_تو


#قسمت_پنجم


من خوبم مامان .راستی برای شب چکار میکنید.

-هیچی گفتم که خالت زنگ زده اخلاقشو که میدونی اگه نریم ناراحت میشه.

-پس تینا چی؟!!

-باید باما بیاد نمیشه هر دوتا تون نباشید.

-اخه میخواست بیاد تولد گ*ن*ا*ه داره.

-نمیشه بیتا حوصله ی حرفای خالتو ندارم.

تینا هم از دیشب قهر کرده بابات به زور راضیش کرد با ما بیاد.

تو جلوش چیزی نگو معلوم نیست بابات چی بهش رشوه داده که راضی شده.

ممکنه تو چیزی بگی باز پشیمون بشه.

-باشه پس من میرم لباسامو میبرم .از اون ورم با آرزو میرم خونشون.

-برو مادر مواظب خودت باش شب خونشون میمونی.

-اره فکر کنم چون حتما تا آخر شب مهمونی طول میکشه.

-باشه برو.

صبحانمو خوردم رفتم حموم قرار بود ساعت ۱ برم دم خونه ی آرزو.

کارمو کردم لباسامو آماده کردم رفتم پایین.

تینا-امیدوارم بهت بد بگذره.کوفتت بشه

-اتفاقا خیلی خوش میگذره به کوریه چشم تو.

-مامان ببین بیتا چی میگه.

-باز شما دوتاشروع کرد ید .

-مامان اصلا من پشیمون شدم با بیتا میرم.

-به من ربطی نداره تینا تو میدونی و بابات.

-من میخوام با بیتا برم حوصله ی خاله اینا رو ندارم با اون دختر افاده ایش همش میگه.

تینا جون ببین چی خریدم اینو مامان از پاساژ ...خریده مارکه ها!!؛. خیلی گرونه

همش پز وسایلشو میده من میخوام برم تولد آرتین.

-تو مگه با بابات حرف نزدی زدی زیر حرفت.

-اره زدم زیر حرفم.

-بیتا بیا برو من دیگه حوصله ندارم با این چونه بزنم.

زود از خونه بیرون رفتم صدای تینا هنوز میومد که داشت با مامان کل کل میکرد.

بیچاره تا بعدازظهر باید نق نق تینا رو تحمل کنه.

اخرشم تینا رو باقهر باید ببره اونجا

...

به خونه ی آرزو رسیدم.تک زنگ زدم بهش تا بیاد.

چند دقیقه بعد زنگ زد

-بیتا بیا تو من هنوز حاضر نیستم.

-مگه نگفتی یک بیا الان یک و ربعه.

-باشه بابا حالا انگار میخواد مسابقه بده.

حالا یک ربع اون ور تر.

من که میدونم تازه میخوای بری حموم.

-نه بابا از حموم تازه امدم بیرون

-من همین جا میمونم تا بیای چون اگه بیام تو دو ساعت دیگه هم حاضر نمیشی.

-باشه هر جور دوست داری پس دم در بپوس.

-بخدا اگه تا یک ربع دیگه دم در نباشی من میرم.

..

قبل اینکه حرفی بزنه گوشی رو قطع کردم.

بیست دقیقه بعد آرزو با حالت آشفته از در امد بیرون.

وسایلشو پرت کرد رو صندلیه عقب خودشم جلو نشست در ماشینو محکم بست.

سلام آرزو خانم.

-کوفت سلام میمردی میامدی تو نمی دونی

-چجوری حاضر شدم آمدم بیرون اگه چیزی جا گذاشته باشم خفت

میکنم.

-میخواستی زود تر از خواب ناز بیدار شی!؟؟

-دیشب خوب نخوابیدم.

-چرا؟!!

-نمیگم سوپرایزه.

-بگو جون آرزو.

-نمیشه خودت شب میفهمی.

-نگو به جهنم.

-ناراحت نشو عشقم. سوپرایز خراب میشه.

-منو خر نکن .

-پس ناراحت نشو از قیافه ی ناراحتت بدم میاد مثل عجوزه میشی.

-خاک تو سرت من عجوزم.

-موقع ناراحتی گفتم عزیزم.حالا برو دیر شد.از اون موقع که دیر نبود الان دیر شد.

باهم به طرف آرایشگاه رفتیم.

آرزو موهاشو پیچید همشو جمع کرد منم گفتم موهامو صاف کنه که تلی که خریده بودمو بزنم

هر دومون نشستیم.

آرزو همش به ار ایشگر میگفت این کارو بکن اون کارو بکن .

بیچاره رو کلافه کرده بود

هردو کارمون تموم شد ارزو خیلی خوشگل شده بود یک لباس دکلته ی آبی رنگ چشماش پوشیده بود با آرایش

دودی واقعا من که دختر بودم

نمی تونستم ازش چشم بردارم.

-خیلی خوشگل شدی امشب پسرای مجلسو کور میکنی.

واقعا خوب شدم.خودتو نگاه کردی تو از من خوشگل تر شدی.

به خودم تو آیینه نگاه کردم خیلی خوشگل شده بودم سایه طلایی با خط چشم کلفت چشمامو

دو برابر کرده بود.رژ زرشکیهم

خیلی بهم میامد آرزو راست میگفت خیلی تغییر کرده بودم.

با هم از آرایشگاه بیرون آمدیم.

ساعت ۵بود.سوار ماشین شدیم.هرچی استارت زدم ماشین روشن نشد.  

-وای نگفتم با این لگن نیایم.

-با چی میومدیم ماشین تو که خراب بود.

-حالا چکار کنیم.

-نمیدونم تو با آژانس برو منم به بابام زنگ میزنم بیاد اینجا.

-تو هم بیا بریم.

-نه من وایستم بابا بیاد بهتره شبم اونا مهمونی دعوتن اگه الان نیاد باید ماشینو تا فردا صبح اینجا بمونه.

-پس منم میمونم.

باشه ولی زود بیای.

-تو برو تولد داداشته.منم زود میام.

ارزو رفت منم به بابا زنگ زدم .تا بابا امد.دوساعت طول کشید.بالاخره بابا با کمک مکانیک ماشینو درست کردن

سوار شدم رفتم تولد. بابا هم رفت خونه.

رسیدم دم خونه ی ارزو ساعت تقریبا 9 بود.

وای دیرم شد.وارد خونه شدم خونه پر از ماشین بود.

رفتم داخل سالن تا ارزو منو دید امد سمتم

-کدوم گوری بودی.

ببخشید.بابام تو ترافیک گیر کرده بود.


به_یاد_تو#


#قسمت_ششم


زود رفتم بالا تو اتاق ارزو لباسامو در اوردم موهامو مرتب کردم.کفشامم عوض کردم امدم از اتاق بیرون .

دستبندم از دستم افتاد .از رو زمین برش داشتم.بلند شدم.تا امدم برم خوردم به یکی.

-ببخشید.

-خواهش میکنم خانم.

سرمو بالا اوردم.

قلبم یخ زد.پاهام سست شد.اونم بهم خیره شد هیچ کدوم حرکت نمیکردیم.

احساس میکردم دارم بیهوش میشم.

دیگه نمی تونستم روپام واستم دستاموبه دیوار گرفتم.

-حالت خوبه.

نه خوب نبودم.نمی تونستم نفس بکشم صورتش تو اون شب جلوی چشمام بود.

ارزو-بیتا اونجایی؟

کیان تو هم اونجایی مگه نگفتم همین جا بمون سوپرایزمو خراب کردی.

میخواستم از اونجا فرار کنم چرا بهم نگفته بود.

خدایا دارم میمیرم.قلبم از تپش افتاده بود.ارزو امد جلو تر.

-بیتا خوبی چرا رنگت پریده.

-خوبم بریم پایین.

اون هنوز مثل مجسمه نگام میکرد.بدون توجه بهش رفتم سمت پله ها.

ارزو-کیان بیا دیگه چرا خشکت زده.

-شما برید من الان میام.

از پله ها با سرعت رفتم پایین.ارزو منو سمت مهمونا برد.فقط الکی لبخند میزدم.

ارزو جان من میرم تا دستشویی.

-باشه برو عزیزم.

خودمو با سرعت به حیاط رسوندم .نفسم داشت بند میومد.

رفتم سمت نیمکت که تو الاچیق کنار حیاط بود نشستم.دستمو روی قلبم گذاشتم.

(چرا امدی.چرا بعد این همه سال برگشتی........ بیتا اروم باش بهش فکر نکن اون موضوع مال قبل بود تو دیگه

بیتای 17 ساله نیستی.خدایا کمکم کن تحمل کنم.)

-فکر نمیکنید برای هوا خوری یکم سرد باشه.

حتی بعد 8 سال صداشو حفظ بودم قلبم دوباره دچار تپش شده بود.

برگشتم سمتش با تعجب نگام میکرد انگار قبلا منو ندیده بود البته اون بیتای ۱۷ساله کجا این بیتا کجا.

-منم فکر میکنم به خودم ربط داشته باشه.

-خیلی عوض شدی حتی رفتارت.دیگه مثل قبل نیستی.

-نکنه دوست داشتی همون طور بچه بمونم.

یعنی قبلا بچه بودیم

بدون توجه بهش به طرف سالن راه افتادم.دیگه نمیتونستم حضورشو تحمل کنم

ارزو-کجایی بیتا بیا میخوایم کیکو بیاریم.

-باشه امدم

مامان کیان امد سمتم.

-سلام بیتا جون کم پیدایی.

-من که همین جا بودم ماندانا جون.

-من ندیدمت خوبی خانم.

-ممنونم.

-راستی کیانو دیدی.

-بله چشمتون روشن بهتون تبریک میگم.

اره دیگه عزیزم بعد این همه سال امده بمونه.

دستام میلرزید.

وای نه حالا چکار کنم اگه بمونه ممکنه همش ببینمش .

-خوشحالم.ببخشید من برم ارزو کارم داره.

-برو عزیزم.

به طرف ارزو رفتم.کیکو اوردن.مراسمو انجام دادیم.تمام مدت داشت مارو نگاه میکرد.

بعد مراسم اهنگ ر**ق*ص گذاشتن همه امدن وسط.

من رفتم رو یکی از صندلی ها نشستم.

ارزو داشت با کیان صحبت میکرد رومو طرف دیگه کردم تا نبینمش.

-خانم افتخار میدید.

نوید پسر خاله ی ارزو بود.

ببخشید من نمی خوام برقصم.

-بیا دیگه بیتا چقدر لوسی ضایم نکن بقیه دارن نگاه میکنن .با دوستام شرط بستم باهات برقصم اگه نیای

پیششون ضایع میشم.

به طرف دوستاش نگاه کردم همه داشتن مارو نگاه میکردن

-بیخود شرط بستی من حالم خوب نیست.

-جان من بیا دیگه شرط نمیبندم.الان اهنگ تموم میشه.

نوید پسر خوبی بود.23 سال داشت .فقط بعضی وقتا کارای احمقانه میکرد.مثل الان.

-باشه به شرطی که دیگه از این کارا نکنی.

-باشه قول میدم.

-اره جون خودت.

از جام بلند شدم نوید دستمو گرفت.

-فکر کنم واقعا حالت خوب نیست دستت یخ زده.

اره گفتم که فکر کردی دوروغ میگم.

-گفتم شاید میخوای منو از سرت باز کنی.

-برو بابا من اگه بخوام راحت از سر خودم بازت میکردم.

خندید..منم لبخند زدم.

داشتم میرقصیدم سرمو برگروندم.ارزو داشت با کیان میرقصید.یاد حرفای اون شبش افتادم

داشت نگام میکرد.هنوز نگاهش برام نا معلوم بود.هنوزم مغرور بود.بااون چشمای مشکی که هیچ وقت از ذهنم

پاک نمیشد. برای من مثل دالان هزار تویی بود که نمی تونستم ازش بیرون بیام .به سختی ازش چشم برداشتم

نفسم حبس شد .

سرمای بدنم بیشتر شد.چشمامو برای چند ثانیه بستم.

نوید-خوبی بیتا خیلی سردی.

-میشه برم بشینم.

-اره بریم داری نگرانم میکنی.

نوید بازومو گرفت منو سمت صندلی برد.

نوید رفت با یک لیوان آبمیوه برگشت.

-بیا بخور.ببخشید نمیخواستم حالتو بد کنم.

-اشکالی نداره.من خوبم برو پیش دوستات تا نقشت لو نرفته.

-باشه مطمعنی حالت خوبه.

-اره خوبم تو برو.

نوید رفت سمت دوستاش.

آقای سالاری صدام کرد.ماندانا خانمم کنارش ایستاده بود.

-بیا اینجا بیتا جان.

با اکراه رفتم سمتش.

-خوبی عزیزم.

بله ممنون.

-بابا چرا نیامد.

-بابا معذرت خواهی کرد راستش خونه ی خاله دعوت بودن نمیرفتن نمیشد خالمو ک میشناسید‌.

_راستی دیدی کیان برگشته

مثل کانال های تلگرامی شده که استارتر 

کپی کن زود زود بذار

خدایا شکرت بالاخره منم مامان شدم بعد از سه بار ivf  ۱۵.۱۲.۱۳۹۹ بهترین روز زندگیم بود🥰🥰🥰                            ایشالله دامن همه منتطرا زود زود سبز بشه

#به_یاد_تو


#قسمت_هفتم


بله دیدمشون.

راستی کیان میخواد یک شرکت بزنه اگه دوست داشتی درستم فکر کنم اخراش باشه بری شرکتشون سرکار از

بابات شنیدم شاگرد اول دانشگاهتون شدی.

-بله ولی ببخشید یکی از دوستان بهم زود تر پیشنهاد داده منم قبول کردم.

-چقدر بد شد حیف که آدم همچین کسی رو از دست بده مگه نه کیان.

بله...

پشت سرم ایستاده بود لیوانی دستش بودباهمون ژست همیشگیش نگام میکرد.دستپاچه شده بودم از اینکه

اینقدر در مقابلش ناتوان بودم از خودم بدم میامد.

ماندانا-بیتا جان شنیدم پسر دکتر ساسانی خواستگارت بود چرا قبول نکردی.

وای اینم وقت گیر آورده.

-راستش هنوز به ازدواج فکر نمیکم.

با ابروی بالا رفته نگام کرد.

-ما که قراره زود دست کیانو بند کنیم که دیگه نره.

(به درک).

-به سلامتی.

-با اجازه من باید برم.

- خوشحال میشدم که تو شرکت من مشغول شید اگه نظرتون عوض شد من منتظرم.

بهش پوزخند زدم.

-نه ممنون نظرم عوض نمیشه.

اونم بهم پوزخندی زد.

- باشه هر جور مایلید.

همه ی مهمونا رفتن.خیلی خسته بودم مخصوصا با شکی که بهم وارد شده بود حالم زیاد خوب نبود.رفتم اتاق

آرزو تا آرزو رفت حموم رو تخت دراز کشیدم همش چشماش جلوی چشمام بود.

چشمامو بستم تا فراموش کنم چی دیدم..

با صدای آرزو از خواب پریدم.

نفس نفس میزدم.

آرزو برام آب اورد

-بیتا خوبی چرا تو خواب گریه میکردی.

-خوبم. خواب میدیدم.

-معلومه چته از سر شب حالت خوب نیست.

-خوبم ساعت چنده.

-نزدیک۴.  

-ببخشید تو رو هم از خواب انداختم.

- اشکالی نداره من کلا نمیتونم خوب بخوام .

-بیتا!!!

-بله.

-کیان خیلی عوض شده نه؟!!

-یعنی چی؟!!

-به نظرم رفتاراش مردونه تر شده.

قبال یک جور دیگه بود.

-قبلا ۲۵سالش بود .الان ۸سال گذشته نبایدم مثل قدیم باشه.

-بیتا.

هوم.

-بنظرت من دربارش اشتباه کردم.

-من نمیدونم بهر حال نباید به گذشته فکر کنی .-

-باشه بخواب.

آرزو چشماشو بست.

چقدر حرفم احمقانه بود من کسی بودم که تمام مدت تو گذشته مونده بودم اون وقت به آرزو میگفتم که گذشته

رو رها کنه.

چیزی که خودم هیچ وقت جراتشو نداشتم ترکش کنم .

کاش هیچ وقت برنمیگشتی.؟!؛

....

صبح از خواب بیدار شدم جمعه بود. آرزو تو اتاق نبود. صورتمو شستم رفتم پایین.

از پله ها پایین رفتم از تو حیاط سرو صدا میامد.

مامان وبابا و تینا اینجا چکار میکردن.

رفتم تو حیاط.

-سلام

عمو-سلام بیتاخانم ساعت خواب.

-ببخشید خیلی خسته بودم.

-اشکال نداره بدو حاضر شومیخوایم حرکت کنیم.

-کجا؟!

-میخوام بریم باغ لواسان.

-تو این سرما.

-بدو برو حاضر شو که اردشیر منتظره.

-مگه اونا هم هستند.

اره.

وای حالل چکار کنم چجوری نرم.

رفتم بالا آرزو داشت آرایش میکرد.

-بیتا کجایی زود حاضر شو دیگه.

-اخه من حالم خوب نیست سرم درد میکنه.

-برو حاضر شو لوس نشو الان یک قرص بهت میدم خوب میشی.

-اخه من لباس ندارم.

-من دارم بهت میدم اینقدر بهانه نگیر زود بیا حاضر شو.

بازم به کارش ادامه داد.

حالا چکار کنم.

-پاشو دیگه باز نشسته.

ازجام بلند شدم. با بی میلی حاضر شدم.

باهم رفتیم سوار ماشین بابا شدم.

-بابا الان وقت لواسان رفتن بود.

-مگه چیه بابا جان آقای سالاری بخاطر آمدن کیان ازمون دعوت کرده زشت بود قبول نمیکردیم.

-حالا مگه اون کیه.

مامان-زشته مادر این چه طرز حرف زدنه.

دیگه ساکت شدم از بس لبمو از حرص گاز گرفته بودم خون آمده بود.

تینا-لبات داره خون میاد.

-چی شده.؟

-چیزی نیست.

تا اونجا حرص خوردم.

به باغ رسیدیم آقا اردشیر دم در منتظر بود مارو به داخل راهنمایی کرد.

همه داخل رفتیم.

از ماشینا پیاده شدیم.

اون رو رو پله ها دیدم یک شلوار جین با بلیز سبز پوشیده بود مثل همیشه با غرور بهم نگاه کرد رومو ازش بر

گردوندم نمیخواستم نگاش کنم

آمد سمتون با بابا دست داد.با تینا ومامانم احوال پرسی کرد منم الکی خودمو مشغول کردم مثلا داشتم

وسایلمواز تو ماشین پیاده میکردم.

آرزو امدسمتم.

-بیتا سرت بهتر شد اگه خوب نشدی بهت یک قرص دیگه بدم.

-مرسی خوبم.

داشت بهمون نگاه میکرد تا منو دید از دور بهم پوز خند زد.

-بریم تو من سردمه.

-تو برو منم الان میام.

ارزورفت تومنم رفتم تو ماشین نشستم.

حالا کجابرم که جلوش نباشم.

باخودم داشتم فکر میکردم . هیچ راهی به ذهنم نرسید از ماشین پیاده شدم کیفمو برداشتم سمت ساختمون

رفتم.

--ولش کن اصلا بهش نگاه نمیکنم.

-به کی نگاه نمیکنی.

سرمو سمت دیگه چرخوندم کنار درخت واستاده بود داشت منو نگاه میکرد.

محلش ندادم به راهم ادامه دادم.

-بهت یاد ندادن به بزرگترت سلام کنی.یا شایدم لال شدی.

داشتم از حرص میترکیدم.لعنت بهت که همه جا هستی.



2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2712
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز