خیلی دلم گرفته احساس گناه میکنم میخوام برای شما تعریف کنم بگین همه تقصیر با منه؟ مامانم جمعه آش درست کرده بود زنگ زد گفت میخوان برن خونه داداشم که خونشون نزدیک ماست شوهرم بره اشی که واسه ما میاره رو بگیره. گفتم خب خونه ما هم بیاین دلمون تنگ شده جمعست تنهاییم گفت نه نمیرسیم گفتم باشه پس ما یه سر میایم گفت نه نیاین داداشت دوست نداره گفته برف اومده حیاطمون گل و شله منم ناراحت شدم اخه هر دفعه داداشم یکی میخواد بره خونش بهونه میاره منم جلوی شوهرم خجالت کشیدم که گفتن نیاین با شوهرم و پسرام گفتیم به هوای گرفتن اش دوری هم بزنیم ولی به پسرم نگفتم که مامانم اینا اونجان وگرنه ول نمیکرد رفتم زنگ زدم زنداداشم تعارف کرد بیاین بالا گفتم نه ممنون همشون اومدن دم در بچه ها هم رفتن بغلشون منم عصبانی شدم گفتم وقتی میگی تو نیاین پس چرا میاین جلوی در بچه ها رو هوایی میکنید بعد همشون اصرار که بیاین داخل منم نرفتم چون بهم بر خورده بود حالا ناراحتم که حرف مامان بابامو زمین زدمو روزشونو خراب کردم الان چند روزه تماس نگرفتیم ببخشید طولانی شد خواستم قطره چکونی نشه