حقیقتش اینه که با گفتن هم آروم نمیشم،دلم میخواد الزایمر بگیرم
من 33سالمه اما تو این سن هر دردی بگی تجربه کردم.سن 20سالگی پدرم فوت شد،هفت سال بعد مادرم،زندگی اولم داغون بود جدا شدم،یه بچه این وسط بدبخت کردم که هر روز،هر ثانیه دارم میسوزم از عذاب وجدان....
بچه مو ازم گرفتن،حتی منو نمیشناسع،حتی نمیدونه اسم من چیه...خدا ازشون نگذره...الهی داغ ببینن..
زندگی دومم هم نگم دیگه...
پنج ساله این جا منتظر بچه م اما خدا میدونه لیاقت ندارم مادری کنم نمیده
تو غربت،دلتنگی،تنهایی....
از شدت گریه نمیدونم چی نوشتم