بابا منم همینجوری بود میگفت تو بیا اون بدرک ک نیومد از اونورم شوهرم هی میگفت من احترام میخوام هیچی از خانوادت نمیخوام و پدر بهم بی محلی میکنه و تو خیابون منو میبینه راهشو کج میکنه
البته بابای من مغازه داده شوهرم توش کار میکنه و از اونورم نامزدی هرچی بینمون بحث میشد زنگ میزد ب بابام ک مثلا بینمونو درست کنه ک چندبار بابام کوتاه امد یبار بشدت جوابشو داد همون شد بحثشون
منم ٧ سال عذاب کشیدم میخواستم برم خونه مادرم اینا نگران بودم بابام چیزی نگه یا شوهرم بی احترامی نکنه
بعد ٧ سال به بابام گفتم مغازتو بیر دست از سرش بردار
از اونورم به شوهرم گفتم جای اینکه واس من گله کنی بفرما این ادرس محل کارش اینم خونشون برو باهاش حرف بزن
پشت هیچ کدوم درنیومدم اینام یه جنگ باهم کردن پدرم اجاره مغازشو تا قرون اخر ازش گرفت اونم نیومد منم زدم بی تفاوتی ن بابامو تحویل گرفتم ن شوهرمو ٤ ماه تموم یکاری کردم انگار منو دارن و ندارن
خستم کرده بودن بعدش خودشون دیدن باید بخاطر من تموم کنن یه صحبت مفصل تو مغازه بابام باهمدبگه کردن و بعدش تموم شد دیگه واس همدیگه جون میدن
منم راحت شدم
توهم مثل من چندسال عذاب نکش همون اول به جفتشون نشون بده تورو میخوان باید اونایی ک باهاتن بخوان چه شوهرته باید مادرتو بخواد چ مادرته تورو با شوهرت بخواد