سلام،بچه ها خیلی حالم بده،خودم تهرانم خانوادم یه شهر دیگه،به تازگی بچه دار شدم،خیلی حالم بده،هیچکسو ندارم اینجا جز پدر شوهر و مادر شوهرم،که خیلی هم با مادرشوهرم مشکل دارم،خیلی حالم بده،دوست ندارم بچمو بذارم پیشش چون دوس ندارم نظر بده و دخالت کنه تو کارای بچم،دوس ندارم هیچ کمکی ازش بگیرم،نمیدونم با این شخصیتا مواجه شدین و تو زندگیتون بوده یا نه،شخصیتای استرسی،انرژی منفی،نفوس بد زن،و بشدت رو مخ ولی خیرخواه با دل مهربون،دقیقا شخصیت مادرشوهر منه و تفاوت سنی زیادش با من،خیلی دوس داره کمکم کنه ولی خیلی تو کارای بچم دخالت میکنه،این چیزا منو خیلیییی اذیت میکنه،دقیقا تو دل چیزیم که دوس دارم ازش فرار کنم،حالم داغونه بعضی وقتا دوس دارم بمیرم،بعضی وقتا میگم من هیچوقت نباید بچه دار میشدم به دلیل تفاوت شدید شخصیتیم با مادرشوهرم،چون خستگیام صد برابر میشه،یه حساسیت ساده به شیر گاو داشت،چقدر متهم شدم به ناخن بلند داشتن زخم کردن پای بچه(چون تو مدفوعش بخاطر حساسیت خون بود)لابد مایع ظرفشویی رو خوب نشستی،لابد سرما خورده،لابد آب غیر جوشیده بهش دادی و هزارتا لابد دیگه که همیشه ورد زبونشه و من باید هم غصه مریضی بچمو بخورم هم فکرمو مشغول میکنن،همباید تازه بهشون آرامش بدم که اینجوری نیست،وای که دارم دیوونه میشم،وقتی خونشونم دلم میخواد هی پستونک بذارم دهن بچم که صداش در نیاد هر گریه ای که میکنه این لابدا شروع میشه،خیلی خستم،واقعا آرزوی مرگ دارم،من نمیدونم از نظر شما اینا مسخرس یا نه،ولی من با همینا دارم ذره ذره آب میشم