مامانم و خواهرم یه روز خونه مامانم بودم ی رفتاری نشون دادن خیلی ناراحت شدم بابام‌نزاشت برم خونه
امروز صبح شوهرم از ایلام اومد گفت بیا بریم سری به مامان بابات بزنیم آخه شوهرم بخاطر کارش زیاد وقت نمیکنه بره جایی یعنی شاید بعد یکماه رفتیم باهم خونه بابام
خلاصه رفتیم اونجا مامانم خیلی خیلی سرد باهام رفتار کرد شوهرم آروم بهم گفت چیزی شده مامانت اینجوری برخورد میکنه؟؟گفتم نه مثل همیشست خلاصه حدود ساعت ۷ بود شوهرم گفت پاشیم بریم بابام گفت نه کجا برین بمونید برا شام شوهرم گفت دستون درد نکنه برم خونه منم صبح شیفتم بیمارستان بابام گفت اصلا نمیزارم برین یهو مامانم به بابام گفت اصرارشون نکن شاید کار دارن انقدر بهم برخورد رنگم مثل گچ شد تو راه یهو گریم گرفت مجبور شدم برا شوهرم تعریف کنم چیشده بعد بهم گفت یعنی خونوادت فکر میکنن چون شوهر کردی غریبه ای؟؟
فقط دارم میگم خدایا چرا من انقدر بی کس و تنهام؟؟
