2733
2734
عنوان

افسردگی بعد از زایمان

154 بازدید | 18 پست

باید برم پیشه روانشناس یا روانپزشک 

لطفا کمکم کنید 

من برا فردا نوبت گرفتم پیشه روانپزشک بنظرتون میتونه کمکم کنه

خدایا نی نی مو شوهرم و در پناه خودت نگه دار 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728

منم گرفتم .البته  تو بارداری داشتم بعد زایمانم ب اوج رسید طوریکه تو خیابون هم گریه میکردم .خونواده شوهرم تا چیزی میگفتن میزدم زیر گریه خیلی حالم بد بود شوهرم گفت میبرمت دکتر.ولی من دوست نداشتم دارو مصرف کنم ازطرفی شیر هم میدم. یهو چشمم خورد ب یه تاپیکی اینحا، ازین رو ب اون رو شدم.حالم خوب شد.عزیزم خودتو وابسته دارو نکن.روانشناسها هم فقط پول میگیرن بفکر اینن زودتر زمان تموم بشه پولشونو بدی

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!
منم گرفتم .البته  تو بارداری داشتم بعد زایمانم ب اوج رسید طوریکه تو خیابون هم گریه میکردم .خونو ...

چیکار کنم زندگیم فلجه 

واقعا حوصله خودمم ندارم 

منم ب دخترم شیر میدم یعنی دکتر بهم دارو نمیده؟

خدایا نی نی مو شوهرم و در پناه خودت نگه دار 
2738
چرا یه مدت دارو مصرف میکنی خوب میشی...زجری که خیلی از ما به خاطر عدم آگاهی از افسردگی پس از زایمان ک ...

دعا کن خوب بشم خیلی حالم بده

خدایا نی نی مو شوهرم و در پناه خودت نگه دار 
چیکار کنم زندگیم فلجه  واقعا حوصله خودمم ندارم  منم ب دخترم شیر میدم یعنی دکتر بهم دارو ...

فوقش دارو هم داد تو شیرت تاثیر میزاره.بفکر بچت باش.بخدا من یه حال بدی داشتم ک نگو. دوراز خانواده شهر غریب سزارین نزدیک 9 ماه میشد خونوادمو ندیده بودم و همش خونه بودم.خودتو سرگرم کن بیرون برو اگر دوستی داری حتما برو. بچتو بده دست کسی .برا خودت وقت بزار.فیلم ببین. بخدا من اگر یه دوستی اینجا داشتم هیشوقت اینطوری نمیشدم رو بچتم تاثیر میزاره .دکتر واینا کاری برات نمیکنن .فقط خودت باید بخودت فکر کنی.

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!
مولتی میخورم پریناتال

ویتامین  c جوشان هم بخور 

زمان خوابت را تنظیم کن  ،  با بچه بخواب

از کمک شوهرت یا کسی شب ها استفاده کن

خودت شروع کن به روحیه دادن به خودت

با هر کسی به اندازه شعورش صحبت میکنم
ویتامین  c جوشان هم بخور  زمان خوابت را تنظیم کن  ،  با بچه بخواب از کمک شوهرت ...

مشکل من اینه همش ناراحتم حوصله خودمم ندارم 

دوسدارم تنها باشم هیچکس و نمیخوام صبح تا شب فقط آرزوی مرگ دارم  

همش دارم فکر میکنم حرص میخورم 

خدایا نی نی مو شوهرم و در پناه خودت نگه دار 
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز