2737
2734
عنوان

داشتن پدرومادردلسوز

124 بازدید | 14 پست

بچه ها جونی کیا پدرمادردلسوز دارن که پشتتشون حامیشون دلشون ب بودنشون خوش مشکلی پیش بیاد غم ندارن پدرشون تکیه گاهشون از خوبیاشون بگید جونتون ب جونشون بسته است کیا همچین خانواده ای دارن تاپیکمو بذارید پای دردودل پای تنهایی ما که ازین نعمت بی بهره بودیم شما تعریف کنید کیف کنیم 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731

پدر من ک هیشوقت پشتم نبود حتی وقتی ازدواج کردم.وقتی بهش فکر میکنم جز تنفر و حسرت چیزی یادم نمیاد

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!
2738
فامیلای ما خیلی بدجنسن حتی نزدیکترین هام مث خاله و دایی م. فقط خداروشکر ک پدرمادرمو دارم اگه از دستش ...

امیدوارم همیشه درصحت سلامت بالاسرت باشن عزیزم

پدر من ک هیشوقت پشتم نبود حتی وقتی ازدواج کردم.وقتی بهش فکر میکنم جز تنفر و حسرت چیزی یادم نمیاد

عزیزم.امیدوارم این حسای بدت ب خوبی تبدیل شن خدابزرگه

عزیزم.امیدوارم این حسای بدت ب خوبی تبدیل شن خدابزرگه

ممنونم

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!

سلام دوست عزیز شما هم پسرتون موقع ادرار کردن گریه میکرد؟؟؟ببخشید سوالم ب تاپیکتون مربوط نیست.ندزادم موقع ادرار کردن گریه میکنه و اذیت میشه عفونت داشت که ۱۴روز بستری شد ورم داره کلیه چپش ختنه هم نشده.

خدایا من یه مادر غریبم ... تو تنهاییم تورو دارم نذار ازت ناامید بشم😔💔شفای آیدینم رو میخوام😭😭😭
سلام دوست عزیز شما هم پسرتون موقع ادرار کردن گریه میکرد؟؟؟ببخشید سوالم ب تاپیکتون مربوط نیست.ندزادم ...

سلام بله عزیز تنها راه حلش ختنه است ختنه کنی به امید خدا 

رفع میشه 

سلام بله عزیز تنها راه حلش ختنه است ختنه کنی به امید خدا  رفع میشه

ان شاالله.ممنون عزیزم

خدایا من یه مادر غریبم ... تو تنهاییم تورو دارم نذار ازت ناامید بشم😔💔شفای آیدینم رو میخوام😭😭😭
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

سریال

مهناززززی | 48 ثانیه پیش
2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز