بذار من از شب حنابندونم بگم شب حنابندونه شام تالار انداخته بودیم ومراسم توی خونه من تو ارایشگاه بودم موقع شام و شوهرم اومده بود منو ببره خونه که قبل از مهمونا خونه باشم جلوی ارایشگاه حتی شوهرم نیومد در ماشینو واکنه من بشینم همینجوری نشسته بود توی ماشین منم درو وا کردم چون لباسم مدل ماهی بود از جوب که پامو میخواستم بندازم اینطرف جوب تو ماشین پام رفت داخل جوب و افتادم حتی اونموقع هم پیاده نشد شاگرد ارایشگاه دم در بود منو یهو دید اومد کمکم اون تکون هم نخورد از سر جاش یاد اون لحظه میوفتم با گذر هشت سال نمیدونم گریه کنم یا خنده