بلاخره بعد چن ماه تصمیم گرفتم منم خاطره زایمانمو تعریف کنم،جونم براتون بگه که من بعد ازدواج بعد شش ماه اقدام کردم و تا موقعی که باردار بشم شاید شونصد تا بی بی استفاده کردم😂😐دوران بارداریم فقط ماه های اول چون ویار داشتم سخت بود بعدش خداروشکر خوب بود ،خیییلی بستری شدم و سختی کشیدم ولی بازم خداروشکر نسبت به بعضی ها بهتر بودم،خلاصه این نه ماه گذشتن تا رسیدم به روزهای اخر...اصلا نمیتونم بگم ک اون روز ها چه حسی داشتم☺از اول ماه نهم منتطر درد بودم اما یه چی ته دلم میگفت من ۴۲ هفته رو هم رد مبکنم که البته اشتب میگفت😕چون ۳۸ هفته زایمان کردم...وقت مراقبتم بود که رفتم پیش ماما ،به حساب سونو هنوز یه بیست روزی مونده بود اما ماما میگفت به ده روز دیگه نمیرسی زایمان میکنی...وقتی ماما میگفت زود زایمان میکنی دوست داشتم بپرم ماچش کنم اما اون صدای نحس باز میومد میگفت زیاد خوشحال نباش ۴۲ رو تموم میکنی😒😒خلاصه اون روز از خانه بهداشت تا خونمون بیشتر راه و پیادروی کردم تو راه همسر جان زحمت اسکی برروی اعصابمو به عهده گرفته بود🤣🤣😐😐و همش میگفت دلتو خوش نکن با این شکمی که من میبینم تو یه ماه دیگه هم زایمان نمیکنی🙄🙄(اخه شکمم خییییلی کوچیک بود)منم که همش حرص میخوردم اومدم خونه رفتم زیر دوش اب گرم قر دادم که بلکه فرجی بشه...هرکاری که باعث جلو افتادن زایمان میشد کردو انجام دادم...اون شب به دردایی داشتم اما تا شدت میگرفتاروم میشدم خلاصه تا صب خوب نخوابیدم...کمر درد که امانمو بریده بود😞صب با همسری تصمیم گرفتیم یه سر تا بیمارستان بریم بببینم چ خبره ...رفتم تو تقریبا همه ماما های بیمارستانو میشناختم از بس بستری شده بودم...یکی از ماما ها جلو اومد و گفت چیشده گفتم درد دارم اما شدید نیس گف برو اتاق معاینه تا بیام معاینه کرد گفت هنوز دوسانتی🙄🙄🙄😤😤ینی از عصبانیت داشتم منفجر میشدم گفتم دیشب تا صب از درد نخوابیدم گفت به هرحال نمیتونیم بستری کنیم برگرد هروقت دردت شدید شد بیا😏یکی از جاریامم همونجا بستری بود تصمیم گرفتم یه سری بهش بزنم رفتم پیشش دقیقا همون اتاقی ک بستری بود روبروش اتاقی بود که زنایی که تازه زایمان کرده بودن و اونجا میبردن،صدای بچه ها میومد دلم ضعف میرفت همش میگفتم انشالله منم فردا تو این اتاقم😁خلاصه باز برگشتم خوته دیگه صبرم واقعا لبریز شده بود یه خانمی گفته بودن که اگه صوره ولعصر و بخونی و فوت کنی تو اب درد زایمان شروع میشه منم گفتم امتحانش ک ضرر نداره اب و خوردم و هندزفریو زدم و به صوره انشقاق گوش دادم تا خوابم برد حالا اینم بگم قبلش با خواهرم حرف میزدم گفت پس کی زایمان میکنی گفتم انشالله فردا صب زنگ میزنی میگم بیمارستانم و زایمان کردم😉😁ساعت ۱ونیم شب بود که با احساس تیر کشیدن زیر شکمم بیدار شدم احساس دسشویی کردم رفتم دسشویی اما هیچی نبود🙈باز برگشتم سر تختم دراز کشیدم تا چشام سنگین شدن باز زیر دلم تیر کشید و احساس دسشویی کردم😐تا سه مرحله این روند تکرار شد که احساس کردم یه دردی داره زیر دلم و کمرم میپیچه اما خفیفه،همسریو زود بیدار کردم گفتم فک کنم دردام شروع شده اما هنوز کمه پاشو اماده باش که اگه شدید شد بریم بیمارستان،جونم براتون بگه درعرض یه ساعت دردام شدید شدن،فاصله بین دردامو گرفتم دیدم هر ۴ دقیقه دردام میان ...زودی حاطر شدیم رفتیم دنبال مامانم ساکمم که از قبل حاطر بود دیگه راه افتادیم سمت بیمارستان تو راه همش سعر میکردم جیغ نزنم چون از مامانم خجالت میکشیدم اما دیگع دردام به حدی رسیده بودن که نمیتونستم تحمل کنم...ساعت ۳ شب شد رسیدیم بیمارستان ماما معاینه کرد گفت ۵و نیم فینگری...تو اون حال دوس داشتم یه دوربندری💃💃💃برم چون فک میکردم فوقش الان میگه ۴ سانتی ...هرلحظه دردام داست بیشترو بیشتر میشد و جیغ های من پرقدرت تر😐مامانم هی میگفت اروم باش جیغ نزن ببین یه خانومه اون اتاقه داره زایمان میکنه چقد ارومه...گفتم پس چرا جیغ نمیزنه گفت همه که مثه تو نیستن😕😕😕عاقا لحطات سخت و نفسگیری بود عرق کرده بودم زیاااااد ماما همش میگفت زووور بزن زورات جون ندارن😐اما هرکاری میکروم نمیشد...تو اون لحظه یادم اومد باید دعا کنم دیدم نمیتونم اسم همرو تو اون حال بیارم گفتم خدایا همه اونایی که تو ذهنم هستن و اونایی که یادم رفتن رو به ارزوشون برسون😁😁😁دیگه خلاصه کردم...ماما معاینه کرد گفت نه سانت شدی دیگه اگه خدا بخواد تا نیم ساعت دیگه تمومه..منو بگو قیافم اینطوری شد😲😲😲☹☹☹گفتم من تا نیم ساعت دیگه میمیرم...اومد کیسه ابمو پاره کرد که دیدم بله پسملی پیپی کرده😢خیلی زود منو به اتاق عمر بردن هم خوشحال بودم که دیگه این درد تمومه هم ناراحت که بعد این همه عذاب دارم میرم سز یه لحظه چشمم به ساعت افتاد دیدم یاعت ۵ شده و دکی یه ماسک گذاشت رو دهنم با نفس سومی دیگه هیچی نفهمیدم و بیهوش شدم...وقتی بیهوش اومدم یه لحظه هیچی یادم نمیومد تو اتاق ریکاوری تنهو بود با یه پرستار اونم پشتش بهم بود نمیدونم داشت چکار میکرد..کمرم داشت دو نصف میشد خواستم برگردم رو پشت نباشم که شکمم چنان سوخت😭😭😭که همع چی یادم اومد مامان جاریم بالا سرم اومد گفتم بچم سالمه؟مامانم کو؟همسرم کو؟گفت نگران نباش مامانت پیشه پسرتع پسرتم سالمه سالمه😊😃😍همسرتم که تا تورو بیهوش دید ازحال رفت پرستارا دارن بهش میرسن😎براز بار دوم خواستم بندری برم💃💃💃همسرجان بخاطر من بیهوش شده بود...خلاصه منو بردن بخش در تو دلم نبود پسملی و ببینم مامانم اودش بالا سرم دوست داشتم پاشم بغلش کنم و شیرش بدم اما چون سز شده بودم باید ۸ ساعت بلند نمیشدم ...و اینطوری بود که محمد عزیزتر ازجانم تو تاریخ ۹۷/۱۱/۳۹ساعت ۵ و ۳۰ دقیقه صب چشم به جهان گشود...و دنیای منو بهشت کرد🤩🤩🤩🤩