منم با هیچ کس حرف نمیزنم چون کسی نمیتونه درک کنه.من هفته پیش اومدم خونه خودم و چند روز اول که رسیدم خیلی داغون بودم هر روز بلا استثنا گریه میکنم ولی وقتی همسرم خونه نیست.شبا گاهی باهاش حرف میزنم ولی اون سکوت میکنه و فقط میگه خدا نخواست بمونه هیچ کس نمیتونه جلوی کار خدا رو بگیره ولی خودم حس میکنم دوست نداره راجع بهش جیزی بشنوه منم حرف نمیزنم.
امروز یهو تصمیم گرفتم کل لباساشو خریداشو ببرم شیرخوارگاه ..به همسرم گفتم..گفت نه نگهشون میداریم اگه بعدی دختر بود اونموقع میدیم به شیرخوارگاه.
همسرم همش میخواد من برم باشگاه که یادم بره.. سریال هیولا رو گرفته اونو میزاره هر شب ببینم که یادم بره و فیلم میزاره ولی واقعا دل و دماغ ندارم اینجا هم انقد گرمه اصلا نمیشه پیاده روی کرد..دلم میسوزه اینهمه تو غربت و دست تنها و گرمای اینجا نه ماه تحمل کردم بعد بی نتیجه موند