جاریم ازاولی ک عقدکردم راباهام اصلا خوب نبود جوری ک شب عروسیم نیومدجلوبم تبریک بگه
یه سالی باهم قهربودیم بعدش خودش اومدخونمون اشتی کردو....
ایناهمه گذشت...یک سالی باهم رفتو امد داشتیم
تا اینکه هی سرحرفو بازمیکردو ازخانواده شوهر بد میگفت و تو این چندسالی ک عروسشون بود هراتفاقی ک بینشون افتاده بودبرام میگفتو....
منم از وست خواهرشوهرم خیلی داغ بودم
منه احمقه خره ساده ی نفهم پیشش حرف زدم و...
حالاچندشب پیش مادرشوهرم بم گفت تو فلان حرفو پیش جاریت زدی گفتم اره چطور مگه
گفت اخه دیشب پسرم اینجابوده اون ی چیزایی گفته....
ینی شوهر عنترخانوم ب مامانش گفته من چی گفتم
البته ن همه رو ی بخش خیلی خیلی خیلی کوچیکو
بنظرتون چکارکنم
اون میتونه همه چی رو بگه و مارو باهم بد کنه
خیلی عصابم خورده
مادرشوهرمم گفت چقدبت میگفتم نرو خونشون گوش نمیدادی
میگفت هروقت میرفتی اونجا دلم هوری میریخت میدونستم میخواد زیر زبونتو بکشه توساده ای اوت واسه خودش ی مامان بزرگیه چقد بت گفتم نرو خونش نرو باش تنها نباش ولی گوش ندادی فک کردی من حسودیم میشه تو با اون خوب باشی
ن عزیزم من خوبیتو میخواستم
بچه ها خیلی میترسم اگ بخواد هرچی بوده نبوده رو بریزه رو دایره بخدا شوهرم دیگه بیچارم میکنه بفهمه پیش اون حرف زدم
فقط الان سرزنشم نکنین من خر بودم خودم میدونم فقط راه حل بدین