۱۸سالم بود ک با یه پسر دانشجوی ارشد اشنا شدم دوست شدیم بعد یکسال ازدواج کردیم...توی دوستی عصبی بود یکم ولی به دقیقه نکشیده میومد غلط کردن میوفتاد ...بعد توی عقد بشدت یه بار دستمو زد رو دیوار ک خانوادش فهمیدن دعواش کردن اونم اومد عذرخواهی ...یک ماه بعد عروسی دعوا دوماه بعد دعوا همش دعوا ولی به هیشکس نمیگفتم...چندباری هم کتکم زد ولی الکی میزد اروم میزد ...شبم با گل میومد و ازدلم درمیاورد...پسر مهربونیه ولی مشکل اعصاب داره...خانوادم خیلی ازم دور بودن...بعد یک سالو نیم زندگی بهم خیلی وابسته شده بود جوری ک گریه میکرد باگریه من ...میگفت من بچگی خوبی نداشتم پدرم همش کتکمون میزد مادرمو میزد میگفت من فقط تورودارم...نه غر میزدم سرش ن فهشی ن هیچییی همشم تو خونه بودم سرکارم نمیرم چون خوشش نمیاد کسیم نداشتم...ی شب دلم گرفته بود گریه کردم ازخواب بیدارشد کتکم زد لبمو پاره کرد سرمو کوبوند به دیوارمن فهشی ندادم بهش ...اومدم خونه بابام ولی باهاش قهر نکردم بلیت خرید غذا خرید منم اومدم کلی هم عذرخواهی کرد...قول داد بره دکترو...اومدم اینجا شنبه شب رسیدم...امروز زنگ زد گفتم نمیتونم زیاد حرف بزنم خاهرم(کوچولوعه) گوشیو میگیره ازم جیغ میکشه..بهش پیام دادم واینا...غروب زنگ زدم گفت اس بده حرف نمیزنم منم قط کردم پیام داد بیشعوری دیگه منم گفتم خودتو نشون دادی چه زود...دیگه زنگ نزن گف باش..دیگه زنگ نزد پیامم نداد...خانوادمم بهشون گفتم قهرم نگفتم چیشده...حالا خیلی دلم پره دارم دق میکنم نه بخاطر دلتنگیش بخاطر زندگیم ک داره نابود میشه