من هشت سال پیش تازه یکی دو هفته بود که عروسی کرده بودم از خونه ی مامانم برمیگشتم خونه ی خودمون از یه کوچه ی باریک و خلوت میانبر رفتم که زودتر برسم متوجه صدای موتور شدم که هرچی به من میرسه سرعتشو کم میکنه منم پشت سرمو نگا نکرد یهو محکم زد رو باسـ.نم و موتوروشو گاز داد و به سرعت رفت همه ی بدنم میلرزید از ترس و وحشت مردم تا رسیدم خونه همین که درو باز کردم رفتم تو زار زار گریه میکردم و به شدت وحشت زده بودم
تا چند ساعت حالم بد بود و این ماجرا وحشتناک ترین اتفاق عمرم بود که به جز نی نی سایتیای گل به هیچکی نگفتم
الانم اون کوچه رو میبینم بدنم سست میشه
خدا کنه دست اون موتوریه قطع شه به حق پنج تن😔😔😔