دوساله ازدواج کردم. اوایل خیلی دوسشون داشتم. اما کم کم این حس به نفرت تبدیل شده. نمیخوام اینجوری باشم.خیلی اذیتم و همش فکرای منفی،انرژی منفی، دلم نمیخواد اصلاااا برم خونشون. ولی نمیشه بخاطر شوهرم باید برم. اصلا حس خوبی نسبت بهشون ندارم. هروقت اونجاییم دارن پشت بقیه غیبت میکنن. تلویزیون خاموش و کسیم حق نداره روشنش کنه. یعنی مجبوریم گوش کنیم به حرفاشون. من از غیبت بدم میاد و هیچکدوم از کسایی که غیبتشونو میکنن رو هم نمیشناسم و درسکوت کاملم. اونام واسشون مهم نیست منم هستم.حس میکنم فقط پسرشون واسشون مهمه.همین که اون تو بحثاشونه کافیه واسشون.اخلاقشونم دوس ندارم زجر میکشم. فک میکنن فقط خودشون درست میگن و میفهمن و بقیه نه.واسه همین دخالت بیجا میکردن و انتظار داشتن هرچی اونا میگن من قبول کنم. که البته واکنش نشون دادم وغیرمستقیم فهموندم بهشون که این دخالته. خانواده سنتی با طرز فکر قدیمی و مردسالاری. انتظار دارن من عروس ازشون اطاعت کنم و اگه اونا ازم خواستن مبلامو اونطوری بچینم بگم چشم. یا اسم بچمو اونا انتخاب کنن. اینو حق خودشون میدونن. من ادم امروزی و به شدت استقلال طلبیم. و بهشون گفتم انتخاب اسم حق پدرومادره و خلاصه جوابشونو دادم همیشه. الان حس میکنم به شدت از من متنفرن. چون اونطور که اونا میخوان نیستم. وحس میکنم خیلی پشت سرم غیبت میکنن. چیکار کنم احساسم نسبت بهشون خوب شه؟ و اونام همینطور
منم همینطورم با این تفاوت که خانواده همسر من سیاستشون زیاده و دخالت های اینجوری ندارن ولی اصلا احساس راحتی ندارم باهاشون ،بذار همسرت بیشتر بره تو فاصله ت رو بیشتر کن،من اینکارو کردم راضی ام
یه چند باری وقتی غیبت میکنند پاشو برو یه جای دیگه. مثلا تو آشپزخونه خودت رو سرگرم کاری نشون بده . ازت هم که پرسیدن بگو من اونی رو که راجع بهش حرف میزدید رو نمیشناسم. به محض شروع غیبت پاشو اینطوری میفهمند. راجع به اظهار نظرها هم محترمانه بگو اونجوری که شما گفتی مبلا رو بچینیم جلو دست و پام رو میگیره. یا رک بگو خودمون اینجوری ترجیح میدیم. هر چی میخوای بگی بگو خودمون یعنی همسرت رو با خودت جمع ببند. از این ور هم روی همسرت کارکن و بهش نشون بده که دوست نداری کسی بهت تو مسائل زندگی امر و نهی کنه
الان هرچندوقت یبار شما میرین؟ میترسم تنها بره پرش کنن
همسر من دهن بین نیس،ولی فکر نکنم اونا هم چیز بدی درمورد من مستقیم بگن، اونا خیلی سیاست دارن،مستقیم به همسرم بگن جبهه میگیره،غیرمستقیم میگن احتمالا،من ماهی یه بار میرم،ببین خودت رو مشغول کن با کلاس، بچه و.. وقتتو خالی بذاری انتظار دارن بری ولی کلا خیلی اوقات پیش میومد تو خونه تنها بودم همسرم میرفت،عادتش بده،من نمی دونم اینا که از دیدن ما خوشحال میشم چه اصراری دارن بریم دیدنشون
یه چند باری وقتی غیبت میکنند پاشو برو یه جای دیگه. مثلا تو آشپزخونه خودت رو سرگرم کاری نشون بده . ا ...
من رکم اتفاقا و همیشه جوابشونو دادم اما اونا خیلی پروان. مادرشوهرم میگفت میز ارایشتو بذار تو این اتاق. گفتم نه اینجا جاش خوب نبست همونجا بهتره. گفت نه اینجا زشته بذار اون اتاق که من میگم. گفتم اونجا جاش نمیشه زشتم میشه و ده دقیقه اون هی میگفت بذار منم هی میگفتم نه دوس ندارم...تا رفت
گلناز جان ویژگیهای خانواده همسرت به خانواده همسر من خیلی شبیه مخصوصا اون تیکش که نوشتی پشت همه بد میگن و خودشونو خوب میدونن و بقیه رو هیچی حساب نمیکنن. منم مثل تو اوایل خیلی اذیت میشدم ولی بعدا به این نتیجه رسیدم که من نمیتونم مثل اونا باشم هر قدر هم تلاش کنم اونارو از خودم راضی نگه دارم نمیشه و خداییش اصلا مهم هم نیست که اونا راضی باشن. عیسی به دین خود و موسی به دین خود. بهترین کار اینه که هر جور دوست داشتی زندگی کن و فکرتو درگیر رفتارهای اونا نکن چون تو اگه ده تا انگشتت هم بکنی تو ظرف عسل و دهنشون بذاری بازم حرفی برا گفتن و ایرادی برای گرفتن دارن. اینجور آدمها خودخواه و خودپسندن و بهترین برخورد باهاشون اینه که در ظاهر باهاشون مهربون باشی ولی زیاد باهاشون قاطی نشی یعنی شریک بدگویی هاشون نشی و اینکه همیشه کار خودتو بکنی و اعتماد بنفس داشته باشی. ببخشیدا ولی اصلا آدم حسابشون نکنی. محکم باش و بهشون نشون بده عقایدت و روش زندگیت با اونا متفاوته و برای خودت ارزشمنده.
راستی آبجی اگه همش فکرتو درگیر اونا کنی کم کم مریض و افسرده میشی و از زندگیت هیچی نمیفهمی و به خودت میای میبینی جوونیت با فکر اینا حروم شده. سعی کن برات مهم نباشن که به آرامش برسی و همه تمرکزتو بگذار روی زندگی و عشق ورزیدن به همسرت چون فقط اونه که مهمه و خانوادش حاشیه هستن.