دیروز جشن پنجمین سالگرد ازدواجمون بود.
تا ظهر شوهرم به رو خودش نیورد،ظهر رفتیم خونه مادرش،غروب کیک خرید اونجا .دادشش طبقه بالا مادرشوهرم میشینه. اونام اومده بودن پایین کیک دور هم خوردیم.داداشش دخترش رو برد بیرون خرید. جاریم هم رفت بالا،خونه اشون رو تازه یه سری تعمیرات و رنگ کردن. دیدم یهو شوهرم نیست.حیاط دستشویی همه جا گشتم نبود.پدر مادرش و خواهرش هر چی یه چی میگفتن شاید رفته بیرون.گفتم نه شلوار راحتی پاش بود. با خودم گفتم نکنه رفته بالا. بعد گفتم نه بالا بره چکار وقتی زن داداشش تنهاست. رفتم از پله ها بالا دیدم در بسته است چون هنوز فرش ننداختن چون جاریم مشغول تمیز کاریه. با دمپایی و کفش میرن تو.دمپایی و کفشی دم در ندیدم. نمیتونستم برم در بزنم بگم شوهرم اینجاست؟ اگه نباشه میگه شوهر تو اینجا چه میکنه؟
خلاصه یه چهل دقیقه گذشت منم دلم سر و سرکه بود تا دیدم از پله ها داره میاد پایین.
تو اتاق رفت رفتم پشت سرش بهش گفتم به چه حقی رفتی بالا؟ وقتی شوهر و بچه اش نیست. خودش تنهاست. چهل دقیقه چه غلطی میکردی اون بالا
دست و پایش گم کرد گفت رفتم رنگ و در دیوار ببیننم. گفتم چرا وقتی داذاشت بود رفتی؟
چهل دقیقه در. و دیوار دیدی؟ گفت داشتیم حرف میزدیم. گفتم چه خرفی؟ چرا اومد پایین داشت کیک میخورد با هاش پیش منو پدر مادرت حرف نزدی؟
چی میگفتن مکه این همه طولانی شد؟
پدر و مادر و خواهر شوهرم از دست من ناراحت شدن شدید که چرا با پسرشون بحثم شده.
الآنم نمیدونم چکار کنم؟
خودش رفته صبح سر کار من موندم و یه حس تنفر