ماه دیگه دارم میرم توی 28 اما هنوز مجردم
تا حالا با پسری هم دوست نبودم
مامانمم شده دشمن خونی ام چون دو سال پیش پسره دوستش اومد خواستگاریم و من از پسره خیلی بدم اومد و گفتم نه.مامانمم از اون موقع بهم سرکوفت می زنه و سرزنشم می کنه
حالا هفته دیگه هم می خوان واسم خواستگار راه بدن اما اونم کارش شهر دیگه است هر چی میگم من نمی تونم دور از شماها و توی غریبی زندگی کنم مامانم میگه دیگه سنت رفته بالا و همش هم عیب میذاری روی این یکی هم دنبال عیبی
اصن درکم نمی کنن
از یه طرف فشار تنهایی
از طرفی سرکوفت های خانواده
و تحمیل کردن ازدواج اجباری با یکی از فامیلا...