یادمه وقتی 8 سالم بود یه بار با مامانم دعواش شد... من ندیدم ولی مامانم میگه با کابل آنتن زدنتش...
بعد دست من گرفت خواهرم بغل کرد که بریم
ولی بابام من گرو برداشت...دستم کشید و نذاشت با مامانم برم😢
هیچ وقت اون حس ناامیدی و ترس و دور شدن مادرم
و تنهایی که فکر میکردم تا ابد ادامه داره
یادم نمیره
...
من از پشت گردنم گرفت انداخت تو اتاقم...چه شب مزخرفی بود برام چقد ازش بدم میومد چقد گریه کردم ...
همین خاطره های دردناک کم کم باعث شد ازش متنفر بشم
...
یعنی حق ندارم ازش بدم بیاد؟؟؟