داستان جاریمو بارها نوشتم جاریم عوضیه و هزاربار تهمت زده بهم اعم از اینکه عاشق شوهرشم بچش تازه ب دنیا اومده و ما دو میلیون و سیصد طلا خریدیم دادیم ولی مثل سگه هاره فقط دلش میخواد پاچه بگیره متاسفانه متاسفانه متاسفانه بیمار دو قطبیه و ثابت شده اس بیمارش حالا خیلی وارد جزییاتش نمیشم حالم بدتر میشه
از یه طرف دیگه پدرم دوماهه از دس دادم و خواهرم و زن بابام سر مسائل مادی اذیتم میکنن
فوق العاده هیستیریک و ضعیف و استرسی شدم
کسی نیس دردای عمیقمو بگم
کسی نیست دیگه راهنماییم کنه همه چیم بابام بود که خدا ازم گرفتش
خسته ام تنهام و نگرانم افسرده بشم
خیلی نیاز دارم حرفای خوب بشنوم ....
اگه جمله ای بلدید کمکی بلدید بهم بکنید