اما امروز فهمیدم دلم جوون نیس ،بلکه با بالا رفتن سن از اون خنده های بلند و قاه قاه دیگه خبری نیس
توی یه خانواده ای بزرگ شدم که معتقد بودن دختر باید متین باشه و صدای خندشو کسی نشنوه،بابت یه کار اداری که توی شهربابام اینا داشتم دو هفته اونجا بودم همسرم نتونست بیاد دنبالم،با اتوبوس امروز برگشتم تهران،اتوبوس و دوتا بچه زیر ۵ سال،جوری اروم نگهشون داشتم که نه بچه هام اذیت شن نه سایر مسافرین،ولی خیلی خسته ام
چند تا دختر دانشجو توی این ماشین بودن که خیلی بلند از ته دلشون میخندیدن ،راستش حسودی کردم چرا من ده سال پیش توی دانشگاه شاد نبودم و همش دنبال پول دراوردن و بالا بردن سطح زندگی بابا و مامانم بودم ،چرا اون قدر دغدغه داشتم ،و الان که خانه دارم ۵ ساله چرا باز نمیخندم ،الان که زندگیم خوبه
شاید چون ۳۴ سالمه و سنم بالا رفته،شاید دیگه دل و دماغشو ندارم