اینقدالتماسش کردم اینقددستشوبوسیدم گریه کردم جلومادرم داشتم التماسش میکردم ولی راضی نمیشدبهم گفت اگه میخوای بمونی دیگه نیامنم خیلی عصبی شدم چون غروری برام نذاشته جلوخونوادم بهش گفتم باشه نیاولی شبی که موندم اصلابهم خوش نگذشت خیلی ازش دلخورم الان بهش میگم چرااون روزعذابم دادی گفت چون تازه عروس بودیم نمیتونم ازت جداشم