وقتی که نامزد بودیم همیشه میگفت بعده عروسی شوهرت صبح که میره سره کار باید بزاردت اینجا شب موقع خواب برید خونتون
بعده عروسی صبح زنگ میزد بیاید صبونه خونه ما منم دوسداشتم تنها باشیم اولش ناراحت میشدن ولی بعد عادت کردن که ما صبحونه رو خودمون بخوریم
بعدشم یک شب درمیون میومد خونه ما و میموند واسه شام
وقتی هم خونشونیم توقع داره تا یک نصف شب بشینیم وقتی میگیم بریم ناراحت میشه و بدش میاد
خانواده خودم شهر دورن وقتی هر ماه یه بار میریم اونجا برمیگردیم با من چند روز سرسنگین میشن
منظورم از شهر دور قزوین و تهرانه
شوهرمم یاد میدن که منو ماهی یبارم بزور ببره
خیلی حس بدی دارم خیلی زیاد