اخه هرچی یه اندازه ای داره یه حدودی داره 😔😔
اما قربون خدا برم که برای ما تمومی نداره
هفت ماهه باردارم و سه ساله ازدواج کردم .هنوز یکسال نشده بود که پدرم فوت کرد و آرزوش موند به دلم بیاد خونم .پنج تا برادرم دارم که هرکدوم از یکی به درد نخور تر .مخصوصا آخری که باعث مرگ پدرم شد و انقدر بدهی آورد بالا تا اومدن حکم جلب گرفتن و بردنش و پدرم سکته مغزی کرد و بیست روز بعد مرد.وخونرو فروختیم و تازه دربه دری مادرم شروع شد و منو خواهر بزرگم آوردیمش پیش خودمون و چندماه موند تا اینکه خواهر وسطیم رضایت گرفت و برادرم دراومد و مادرم با اینکه خودش خونه نداشت به عموم رو زد که باهم ضامن بشن برای داداشم و وام بگیرن تا خونه رهن کنن .خودش پیش ما بود و خیلی شبا از خجالت شوهرای ما کم میخورد و گرسنه میخوابید تا داداشم و زنش بیرون نمونن.بعد سه ماه داداشم به اسرار بردش پیش خودش و خودشم رفت شهره دیگه کار اما زنه بی همه کسش پاشده بود زده بود اومده بود تهران و به صاحبخونه گفته بود کاری کن مادرشوهرم بره .وقتی رفتم مامانمو دیدم قلبم شکست اما به روی خودم نیاوردم و باهم رفتیم سیسمونی خریدیم .شبش برادر اومد و کلی دعوا که به زنم چی گفتید که رفته و همه سیسمونی منو شروع کرد پرت کردن که اینارو برای دخترت میخری اما اومدی پیش ما زندگی میکنی😭😭
دلم شکست که برادرم چشم دیدن نداره و گفتم کاش بابام بود
بی پدری خیلی سخته
ببخشید طولانیه واقعا دیگه دلم پر بود و ترکیدم