19 سالمه هفت ماهه ازدواج کردم شوهرم خیلی با دوستاش وقت میگذرونه من بعد ازدواجم اومدم شهر غریب ساعت هشت صبح میره سرکار تا هشت و نه و بعدشم میاد خونه فقط ماشینشو میزاره و با دوستاش میره بیرون تا دوازده و یک چند بارم شده تا دو بیرون بوده نمیدونم چیکار کنم خیلی غریبم تو این شهر دارم دیوونه میشم اینجا از تنهایی همش کارم گریست دیروز رفتم شهرمون پیش مامانم وقتی برمیگشتم انقد گریه کردم و فقط بهش گفتم زندگی سخت تر از اونیه که فکر میکردم من خواستم تنها نباشم ولی تنهاتر شدم😭😭😭😭وقتیم که با دوستاش نیست یا سرش تو گوشیه یا تلوزیون بخدا که همیشه به خودم میرسم خونه مرتبه برای هر چیزی باهاش پایه ام و کلا عاشقمه مطمعنم ولی اینطوریه مدلش هر وقتم بهش میگم شاکی میشه آخه مگه من آدم نیستم؟😭دارم دق میکنم دیگه روحم پیر شده بخدا با هیچکسم نمیتونم دردل کنم