من وقتی با عشقم عقد کردیم یه وبلاگ زدیم، یعنی من زدم توش عاشقانه هامو با شوهرم مینوشتم، امشب که دلم یه دنیا ازش پره از وبلاگم کپی کردم، تو پیتای قبلیم نوشتم که دیشب سرچی دعوامون شد وبه کجا کشید
دیگه اون زنی نیستم که با عشق و علاقه از شوهرش مینوشت، دیگه هم اون زنی نیستم که حتی واسه اشتی تو قهراش عجله داشت، دیگه نه اشتی واسم معنا داره نه قهر، دیگه بدجور از چشم افتاد اینو وقتی زیر کتکاش له شدم فهمیدم، وقتی تو اینه دستشویی گوش خونی و صورت کج و معوج و کبودمو دیدم فهمیدم، وقتی به جای اینکه پاکیمو ستایش کنه بهم کلمه ای که یاداوریش اشکمو درمیاره گفت به منی که زنشم ناموسشم، چقدر یه مرد میتونه بی وجدان باشه،دیگه اون مینا مرد ویه مرده متحرک ازش به جا موند، قسم میخورم دیگه نه شادیش برام مهم باشه نه غمش، منی که حتی لحظه ای ناراحتیشو تاب نداشتم