سلام
من و همسرم مدتي باهم دوست بوديم ..دوستاي اجتماعي.
روابطمون خيلي محترمانه و محافظه كارانه بود و همديگه رو شما خطاب ميكرديم،مدت زمان كمي هم نبود تقريبا دوسال اين مدل رابطه ما ادامه داشت..هيچ گونه توقعي از هم نداشتيم هيچ كدوم ديگريو بازخواست يا كنترل نميكرديم چون رابطه مون در چارچوب انتظارات ي زوج معمولي نبود و تماسا و پيامكامون محتواي عاشقانه نداشتن. من تو اين مدت واقعا مجذوب شخصيت همسرم شده بودم ولي چون از احساسات ايشون خبر نداشتم نميتونسم ب خودم اجازه بدم درمورد ادامه رابطه خياليافي كنم چه برسه ب اينكه بخام ب ازدواج با ايشون فكر كنم.البته تمام اين تلاشا و جنگ من با خودم بي نتيجه بود و ناخوداگاه ذهنم تمام رفتارا و صحبتهاي همسرمو عاشقانه تحسين ميكردم تا اينكه بالاخره همسرم بعد از اين مدت ك رو من شناخت پيدا كرده بود و همچنين من نسبت ب ايشون قفل سكوتو شكستن و گفتن قصدشون اين بوده بدون ايجاد وابستگي همديگه رو بشناسيم تا خداي ناكرده اگه هركدوم با معياراي اون يكي جور نبوده شكست عاطفي رخ نده.منم ك مثل بچه اي ك تموم مدت داشته تظاهر ب قوي بودن ميكرده توي اون لحظه فقط اشكم سرازير شد بالاخره ميشد با خودم روراست باشمو اعتراف كنم عاشقشم.
اين مدت برا من واقعا سخت بود خيلي سعي ميكردم قوي باشم ولي نميدونسم تا كي قراره ادامه داشته باشه بين اميد و نااميدي گير كردن برزخ وحشتناكيه .هرچند اون دورانم قشنگياي خودشو داشت.
حالا بعد از چن سال وقتي همسرم تقاضايي داره ك باهاش مخالفم و عصبي ميشم،وقتايي ك دوري خيلي زيادم نسبت ب پدر و مادرم بهم فشار مياره و ب تصميمم شك ميكنم ..توي سختيا و قهرا و ناراحتيا، ب خودم برميگردم و ب اون روزاي برزخي فكر ميكنم ب روزايي ك آرزو داشتم لبخنداش مال من باشه ب روزايي ك دلم تنگ ميشد و آرزو داشتم ب جاي چك كردن عكس پروفايل تلگرامش،سرمو بچرخونم و ببينم كنارم نشسته...ب اون روزا فكر ميكنم و با خودم ميگم مطمعنا اگه اون روزا بهم ميگفتن اگه ميخواي مال تو باشه بايد دوريو تحمل كني با تموم وجود قبول ميكردم . بعد ميبينم واقعا چقد دلخوريام مقابل عشقم ناچيزن ،چ حيفه قشنگ ترين خاطره هامو كه يه روزي برام آرزوي محال بودن كنار عشق ابديم خراب كنم..اين ميشه ك دوباره پا ميشم و زندگي و خوشبختيمو با جون و دل بغل ميكنم :-)