داشتم رو تخت کتاب میخوندم . الکس ( سگ همسرم)
اومد رو تخت هی منو هول میداد و هدایت میکرد ک از تخت برم پایین
اومدم پایین رفتم دنبالش گوشه کوسن و گرفت به دندون و دور همسرم که رو زمین دراز کشیده بود میچرخید
به همسرم گفتم این بچه پر پر شد این کوسن ازش بگیر بذار زیر سرت
گفت داره خودشو لوس میکنه میدونم چشه میخاد فردا ببرمش هواخوری بعدم رو کرد سمت الکس بدبخت گفت این پنبه رو از تو گوشت بکش بیرون من فردا جلسه دارم
الکس هم یه صدایی از خودش دراورد پهن شد کف زمین
اندر احوالات یک زوج روانشناسه بی بچه 😐