پدیده ای به اسم زنداداش 😐😑

من زنداداشم در مورد زندگیشون وداداشم یا حتی ما  همه چیز رو به خوانواده ش میگه ولی اصلا انتظار نداره داداشم چیزی رو به ما بگه

یعنی من اصلاا حرف اینارو قبول ندارم.میان توسایت از خاتواده شوهر میگن و خودشونو فرشته میدونن

مثالش عروسا ما.پشت سرمون حرف الکی میزنن.اخرم میسپارنمون بخدا و تمام

درصورتی که یکی نیس بهشون بگه اول به رفتارا خودتدن نگاه کنید بعد عکس العمل رو ببیند.تازه من بهشون چیزی نمیگیم.یه مادرسوهر وخواهر صوهر ظالمی میخواستن که باهرتیکه میشستن پهنشون میکردن

امیدوارم هرکاری کردن خداا به سرخودشونو بدترسو بیاره شب وروز بیننن زار بزننن و عروسا نذارن برن مامانشونو ببین.من بدترشو براشون میخوام

من میگم اگه خانواده شوهر تنشون نخاره عروس اذیت کنه نامردی ولی اگع بالاخره یه تیکه ای چیزی بندازن حقشونه 

انگار ب اجبار داداشم دعوت کرده بود.بعد خودش مدام سر زده برای شام و ناهار خونه ی ما بود.

قطعا ازت رنجیده ! و شما هم

ولی هر دو سخت نمیگیرین 

احترام میذارین

همو درک میکنید 

گذشت دارید

مام شرایطمون درست مثل شماس اونا طبقه بالان باور کن همه کاراشونو مامانم میکنه بازم باهاش بده منم برم هی داداشمو پرمیکنه نیومد بهم سربزنه وقتیم با روی خوش میرم خونش که سربزنم بهم بی محلی وبی احترامی میکنه😑😑😑فقط میخواداذیت کنه

حتما یقیناا ازشون خیلی بالاتری

نه زندگی خواهرشوهر به عروس ربط داره نه عروس به خواهر شوهر میبینی تا میفهمن داداششون تو خونه دعوا کرده سریع زنگ میزنن یاد بدن دیدم که میگم خواهرشوهر خوب ادم داشته باشه دنیاس باهم رفیق باشن 

اگر شما بدون هیچ دلیل و اختلافی هنوز به خانه برادرتون بعد 5 سال دعوت نشدین..مطمئن باشید اینجا مقصر اصلی برادر شما است.هر کسی خودش باید در درجه اول به فکر خانوادش باشه و احترام بذاره. 

بیچاره ما خواهر شوهرا چه دل پردردی داریم بدبختی اینه نمیتونیمم حرف بزنیم مجبوریم سکوت کنیم بخاطر برادرا سختیش اونجاست که خواهرم نداشته باشی و تنها باشی 

البت اینم قبول دارم به لطف جاری عزیزم که چنان قطع ارتباط کرده که نگووو

من ۸ تاشو دارم😂

دقیقا عین حسو تورو دارم بهشون

آخه همونی که میگی وظیفش نیست به مادرشوهر به چشم ی کلفت نگاه میکنه ک هر کاری براش میکنه فکر میکنه وظیفشه این چیزا متقابله وقتی ی عروس محبت میبینه بی چشم و رویی خودشه ک نخواد تو کار کردن یا هر چیز دیگه ای جبران کنه

این حرفت رو قبول دارم یبار تو این یکسال مارو دعوت کرد شبش برادرمو تا حد مرگ زده بود همه چیرو شکسته بود ماهم از هیچی خبر نداشتیم بخاطر برادرم که اعصابش خورد نشه ماهم راضیم نریم و نیاد