ی پسره بود محل کار ادم و عالم از خودش و خانواده اش تعریف میکردن....
رو همین حساب قبول کردم با هم صحبت کنیم...البته قرار سد هردو خانواده هامون اطلاع بدیم....
بماند ک چیا تو ۵ ماه. سرم اومد....
بعد ی مدت گفتم فلانی ب مامانت بگو ب مامانم زنگ بزنه ببینه اصلا خانوادها اوکی هستن باهم....تا بعدا ادامه بدیم...راستش حس میکردم مامان ناراضی باشه....منم نمیخواستم بخاطرم مشنکش بشه....هروقت گفتم تموم کنیم زنگ زد مامانم....التماس کرد...
خلاصه اینک دیشب زدم ب سیم اخر....مامانم زنگ زد ب مادرپسره...مامانه پرو پرو میگ میدونم پسرم حرف میزنه با دختری ولی چون فعلا قصد داماد کردن پسرم ندارم وارد جزییات نشدم.
پدرشم در جریان بود....بهش زنگ زدم گفتم فلانی خبر دارید پسرت ۵ ماه وقتم گرفته...ب عنوان ازدواج...گفت پسر با۰۰ا تا. دختر حرف میزنه ۱ رو میگیره..یاد بگیر تا خواستگار رسمی نیومدن بله نگو ب کسی....واقعا دلم پشت گوشی شکست...بهش گفتم بیشعور تاالان کسی ب پسر شما جواب مثبت نداده....