انگار که قلبت خستس از تپش و بغض هات و خاطره ها و خنده ها و احساسات روش فشار میارن و این وسط این چشمایی که یا خیس نمیشن و یا خیس میشن و طاقتت رو از بین میبرن و تو تو این بلاتکلیفی با خودت در جنگی اینکه چه راهی درست بود و من چه کردم و اینکه هیچ وفت نمیفهمیم کدوم راه درست بود چون ما فقط فرضیه میسازیم و چه راه هایی که فکر کردیم خوبه و بد بود و چه راه هایی فکر کردیم بده و خوب بود
زمونه خنده کنان شاهد جان دادن ماست اون قدر که جلوش زانو بزنی و تو باز هم می خوای قوی باشی با اینکه درون غوغاست و پر از نابودی و درد و تنهایی و تنهایی و تنهایی......