رفته ای، و این غمگین ترین کلمه ی دنیا در مغزم فریاد میشود و در قلبم آب میشود و از چشمانم میچکد
تو همان عذابی بودی ک کندن کوه را برای فرهاد شیرین کرد
تو همان پیچش مویی بودی ک مجنون میدید
تو تک تک لحظاتی بودی ک آرزو داشتم
و تو واژه ی مرگ را با دوری برابر کردی
ومن در حسرت بوییدن عطر سیگار بهمنت، چ بهمن ها ک نگریسته ام
مرا از خود راندی
ومن کوچ کردم از بام خانه ات
اما هنوز آشیانه ام انجاست
سوت بزن تا برگردم
ب دنبالم بگرد دراسمان
تا بر شانه ات فرود ایم
برایم دانه بریز
قول میدهم بازهم
بازهم ب دامت می افتم
فقط نگاهی ب ان آشیانه بکن
ک ل امید نگاهت هنوز برجاست
فقط
میترسم
در میان قارقار کلاغان در خیابانت
مرا نبینی ک در انتظارت کز کرده ام
تو صاحب سنگدل قلبم
نگاهم کن
تا باز با بال خودم
به قفست پرواز کنم
آب و دانه نمیخاهم
همین ک نگاهت بر چشمانم بیفتد
مرا برای تمام این زمستان کافیست
نگذار یخ ببندم
دگر از آشیانه ای ک بر فراز وجودت بنا کردم
نگذار
زمستان
بر من
سیاه بگذرد
برگرد
بگذار برگردم
همین