با یه نفر بیست روزی بود آشنا شده بودم . پرسیدم مجردی یا متاهل گفت مجردم ، بعد نشستیم به حرف زدن و درد و دل ، من از مشکلات خانوادم گفتم ، نمیدونم چرا سر درد و دلم باهاش باز شده بود ، اونم خیلی وقت گذاشت و نشست پای حرفام. یه 5 روزی شب و روز و بدون وقفه با هم حرف میزدیم ، با اینکه سر کار میرفت ولی خیلی برام وقت و انرژی میذاشت ، وقتی درد و دلم براش گفتم یکم براش غیرقابل باور میومد و پرسید اینا فانتزی های ذهنت نیست مثلاً برای خریدن ترحم دیگران ، گفتم نه اصلا ، بهش گفتم خدارو شکر خانواده ی خوبی داشتی که حرفای من برات غیرقابل باوره. اونم دیگه چیزی نگفت. فقط گفت من خیلی برات ناراحت شدم و پای به پای حرفات بغض کردم و اشک ریختم و میخوام کنارت باشم و این حرفا