همسرم که پسرخاله امه تو کانادا زندگی میکردن و از اون موقع که 15 سالم بود شنیده بودم که منو خیلی میخواد 16 سالم بود که اومدن ایران عروسی خواهرم و ازمنم خاستگاری کردن من گفتم شرطم اینه ایران زندگی کنم و اولش راضی نمیشدن منم با همه علاقه ای که بهش داشتم گفتم پس جوابم منفیه ...ایشون قبول کردن و باهمه جیز کنار اومدن من 17 سالگی عقد کردم الانم 25 سالمه تو تهران زندگی میکنیم و تفریح هرار چندگاهی به خانواده اش سرمیزنیم ....حرفم اینه اگه بخواد از همه چیز میگذره
باید قبول کرد همه چیزو،برام دعا کنین از پسش زود بربیام.نمیخام حس اعتمادمو به ادما از دست بدم.چون باورم نمیشه با اون همه ابراز علاقه چطور کشید کنار و تنهام گذاشت😢
توکلت علی الله اصرار نکن
من و نامزدم راهمون دوره ولی دوتامون واسه هم جنگیدیم.اون شماله و من جنوب
تو راهه نزدیک و ارتباطه صمیمی،ادما از هم جدا میشن،چه توقعی واقعا از رابطت داری؟؟؟!
از شانس من هر کی تو دانشگاه از من خوشش میومد و پیشنهاد دوستی میداد از خودم دو تا چهارسال کوچکتر بود همشونم میگفتن براشون مهم نیست این اختلاف سنی، ولی من بخاطر همین مسئله قبول نکردم حتی اگر از طرف خوشمم میومد... تو فرهنگ یه سری از خانواده ها هنوز این مسئله جا نیفتاده که خانوم از اقا بزرگتر باشه
ن ربطی ب سن نداره زیاد یکیو میشناسم عروس اول دومش دختر خواهراش بودن عروس اولیه ۷سال بزرگتر از پسرش بود از خداشم بود پسره رو با زور بردن خواستگاری اخه نمبخواست دختره رو ولی پسر سومیش دختر عموش رو مبخواست دختره ۲سال بزرگتر بود از پسرش میگفت این ازت پیرتره نه و فلان😂گاها وقتی هیچ دستاویزی ندارن اینو بهونه میکنن
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
22 ثانیه پیش
23 ثانیه پیش
23 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
